کودکِ بزرگ
درباره شهید علی اصغر بابایی به روایت برادر شهید
خیلی اوقات یک گوشه مینشست و فقط به بازی ما نگاه میکرد. طوری که انگار به نظرش میرسید ما سرگرم و مشغول بچه بازی هستیم. کمی نگاهمان میکرد و بلند میشد میرفت.
* * *
یکی از همسایههایمان نقاش بود و سبک مینیاتور کار میکرد. یک روز به من گفت: دوست داری کار کنی؟ گفتم: بله.
مرا برد و مشغول کار شدم. گاهی بساط آبرنگم را میبردم در خانه. علی اصغر وقتی دید، علاقمند شد. گفت: ببین استادت قبول میکند من هم بیایم؟
گفتم: اتفاقا شاگرد میخواهد.
من شش ماه بود میرفتم و علی اصغر ۲ ماه، اما کارش از من بهتر بود. خیلی سریع کار را یاد گرفت. برای خودش یک میز و مقداری رنگ خرید و در خانه شروع کرد به کار. کارهایش را هم میبرد بازار منوچهری تهران و آنجا میفروخت.
با وجود سن کمی که شهید داشت، در همان دوران تحصیل، از طریق مینیاتور، کار هم میکرد. هم کسب تحصیل میکرد، هم کسب درآمد.
* * *
در عالم نوجوانی، یک چوب دستم گرفته بودم و توی کوچه باغ های روستایمان راه میرفتیم و چوب دستم را میکشیدم روی دیوارها.
یکدفعه علی اصغر از راه رسید. مچ دستم را گرفت و گفت: میدانی که صاحب این باغ راضی است یا نه، که دیوارش را با این چوب خش میاندازی؟
خندیدم و گفتم: این چه حرف هایی است که تو میزنی؟
گفت: اگر حالا به این مسائل توجه کنی، در آینده میتوانی به مسائل بزرگتر از اینها برسی. خودت را بشناسی و بدانی کی هستی و وظیفه ات چیست.
همیشه بزرگتر از سن و سالش فکر میکرد و حرف میزد.
* * *
هنوز ۲ سال مانده بود به پیروزی انقلاب.
یک روز در خانه دیدم چند جلد کتاب را زیر لحاف پنهان کرده و هر از گاهی یکی از آنها را بر میدارد و مطالعه میکند.
از او سوال کردم: چه میخوانی؟
چون با هم خیلی صمیمی بودیم، برایم توضیح داد که: این کتاب ها ممنوعه است و در منزل هر کسی که پیدا کنند، به جرم ضد حکومت و بدخواه شاه او را دستگیر میکنند.
* * *
ترس از رژیم سفاک ساواک نداشت. یک بار او را دستگیر و مامورین گارد تیمسار ناجی خیلی شکنجه اش کرده بودند.
عنایت خدا شامل حالش شده بود که یکی از مأمورین، شغل پدر را پرسیده بود و بعد نامش را. او را شناخته بود و به خاطر پدر، پسر را بخشیده و آزاد کرده بود. با این وجود، طوری او را زده بودند که تا ۲ روز نمیتوانست روی پا بایستد. جای ضربات باتوم روی بدنش مانده بود، اما حتی یک لحظه پشیمان نبود. حالش که جا آمد، دوباره کارهای را از سر گرفت. برای انقلاب، شب و روز نمیشناخت و آرام و قرار نداشت.
اجازه میدهی ازدواج کنم؟
علی اصغر فوق العاده با ادب بود.
روزی به من تلفن زد و خواست که همدیگر را ببینیم. قرار شد جلوی درب پادگان ولی عصر با هم دیدار کنیم.
دوست داشتم زودتر بدانم چه شده و چه کار دارد؟
وقتی آمد، گفت: با توجه به شناختی که از شما دارم، میدانم که فعلا قصد ازدواج نداری، اما دیدگاه من فرق دارد. میخواهم ازدواج کنم. اگر فکر میکنید تا یکسال دیگر هم ممکن است نظرتان عوض شود و ازدواج کنید، صبر میکنم. اگر نه، اجازه میخواهم من پیشقدم شوم. شما برادر بزرگتر من هستید و احترام و اطاعتتان واجب است.
خواهر یکی از همکاران سپاهی اش را خواستگاری کرد. مقدمات قانونی انجام شد. حلقه نامزدی هم خریدند و صیغۀ محرمیت هم خواندند که راهی جبهه شد.
قرار شد عملیات که تمام شد، بیاید و عقد و عروسی انجام شود، اما…
او هرگز بازنگشت. در همان عملیات به شهادت رسید و چشمان تازه عروسش را برای همیشه منتظر گذاشت.
منبع: گنجینه ل۱۰