نشانۀ خدا
درباره شهید سید آیت الله طبایی عقدایی به روایت پدر شهید خدا او را در ماه رمضان، ماه مهمانی خودش به ما داد. او برای ما نشانه ای از خدا بود. برای همین اسمش را گذاشتم آیت الله. مادرش با آنکه درد زایمان…
لباس سبز دامادی
درباره شهید آیت الله طبایی عقدایی به روایت همسر شهید هر دو در یک محله زندگی میکردیم و او دوست برادرم بود، اما شناختی نسبت به هم نداشتیم. یک بار که آمده بود در خانه، تا یک امانتی برای برادرم که در خانه…
بصیرت یعنی همین
خاطره برادر کاظم بصیر (رزمنده گردان حضرت علی اکبر علیه السلام) درباره شکست عملیات کربلای 4 تاریکی شب و سکوت وحشتناکی کل منطقه را فرا گرفته بود… شرایط، خبر از آرامش قبل از طوفان می داد. دیگر همه فهمیده بودیم که امشب؛ شب…
صبر زینبی
روایتی درباره بانو سکینه آراسته؛ مادر شهیدان مهدی و محسن مقدم جو صحبت از یک مادر است. مادری که دو فرزندش را تقدیم کرده به اسلام و ایران. مادری که بانوی کربلا را الگوی خود قرار داده. مادری که نام و مرامش…
الدخیل الشهید
درباره شهید صفر رحمتی یک روز ظهر جمعه همراه با برادر شهید صفر رحمتی و یکی دیگر از دوستان، رفتیم زیارت بی بی شهربانو در شهرری. در مسیر رفت، برادر صفر مطلبی را تعریف کرد که جا داشت که دو دستی بزنم توی…
بلبلِ امام
درباره شهید امیر زرعکانی بازنویسی از نت با جرقههای انقلاب، امیر نیز همچون سایر شیفتگان حق و عدالت، چنان عاشق امام شد که با خود عهد بست که در راه امام و اسلام خود را فدا کند. او در دبیرستان، مبارزی بود خستگی…
پای شکسته و روح استوار
درباره شهید تقی رجبی به روایت پسر شهید یک بار در دورهی آموزشی پای بابا مو برداشت. او را بردند بیمارستان و بعد هم به خانه فرستادند که استراحت کند، اما مگر بابا یک جا آرام میگرفت! با همان پایی که در گچ…
از “خادم افتخاری” تا “افتخار خادمی”
درباره جانباز شهید حاج مصطفی بابایی به روایت حاج سعید مومنی «میخواهم خادم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها شوم.» این درخواست تلفنی حاج میثم کمالزاده بود. گفت: «شما که در قم هستی، اگر در حرم آشنا داری، زمینۀ ثبتنامم را برای خادمی…
پیوند گلوله و گلو
درباره شهید تقی رجبی به روایت پسر شهید آخرین دیدارمان را خوب به یاد دارم. مگر میشود فراموش کنم... آخرین ملاقات من و بابا در معراج الشهدا بود. نشانیاش را جویا شدم و دیدم میان جمعیتی از فرشتگانِ شهید، چشمهایش را بسته. جلو…
ما فکر میکردیم تو منافق هستی
خاطره درباره شهید حسن پردازی مقدم من به دلیل اینکه یک سمت صورتم آسیب دیده بود، ریش نمی گذاشتم، سبیل می گذاشتم. یک موتور قدیمی داشتم که با آن به واحد مهندسی می آمدم. یک بار، شهید حسن پردازی مقدم به من گفت:…