با دیدن حال خوب پسرم در خواب، حالم خوب شد…
به روایتِ فاطمه چیذری؛ مادر شهید حمیدرضا دهقانی عقیل آبادی دلشوره ام از همان روزی شروع شد که مسئول بسیج مسجد چیذر زنگ زد و گفت: حمیدرضا شنبه عازم جبهه است! حتی وقتی همسرم گفت نگران نباش! حمیدرضا که هنوز خدمت سربازیش تمام…
شهیدی که پس از شهادتش دارای ۶ دختر شد!
به روایتِ رقیه محسن دوست؛ همسر شهید حمید خدایی همسرم که شهید شد، 18 سال بیشتر نداشتم. با کودکی 14 ماهه و کودک دیگری در راه... خودم را آماده کردم برای یک زندگی سخت... اما زندگی ما با وارد شدن 6 دختر، شیرین…
همسرِ با حوصله
شهید حسن احسانی نژاد به روایت خانم جهانخواه (همسر شهید): من و همسرم با هم نسبت فامیلی داشتیم. پسردایی و دخترعمه بودیم. چند سالی بود که خواستگاری کرده بود. بدون اغراق بگویم که او در تمام فامیل، به جهت اخلاق و رفتار، نمونه…
۶۰ ماه کار در ۶ ماه زمان!
شهید حسن احسانی نژاد به روایت برادر علی کرمی (همرزم شهید): شهید حسن احسانی نژاد به سختی توانست فرماندهان را راضی کند تا با جبهه رفتنش موافقت کنند. پس از ورود ایشان به منطقه، با توجه به شناختی که از وی وجود داشت،…
سر بر دامان امام رضا(ع)
درباره شهید احمد صالحی پاییز ۱۳۶۴، در حالی که رزمندگان آموزش های آبی-خاکی بودند، یک مسابقه دو هم توسط لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیه السلام برگزار شد که جایزه ی آن سفر به مشهد مقدس بود. احمد صالحی رزمنده گردان علی اکبر که نائب قهرمان…
قول از فرماندار، پول از شهید احسانی نژاد
شهید حسن احسانی نژاد به روایتِ برادر رضا عمادی در سپاه کرج، جزء نیروهای تحت امر شهید احسانی نژاد بودم. آن زمان همه روزه تعداد بسیار زیادی شهید می آوردند که کار کفن و دفن شان انجام شود. به دلیل وضعیت پیکرهای متلاشی…
راهی که با اشک باز شد!
شهید حسن احسانی نژاد به روایتِ برادران شهیدی و علی کرمی (همرزمان شهید) ساعت کار سرش نمی شد. هر وقت می رفتیم سراغش، می دیدیم مشغول کار است، حتی نیمه شب! تازه مقداری از کار را هم به خانه می برد! همیشه بین…
روحیۀ ستودنی!
خاطرۀ طنز حاج سعید مومنی من و محمد جعفر مومنی؛ در شهر ری، هم محل بودیم. با وجود تشابه نام خانوادگیمان، فامیل نبودیم، اما در جبهه همه فکر می کردند برادریم! محمد جعفر در گردان زهیر بود و من در گردان علی اکبر.…
مثل کشوری…
شهید محمود خمارباقی 15 روز بیشتر از آغاز سال 1360 نگذشته بود که دوباره عازم جبهه بود و چه غمبار بود آن غروب نیمۀ فروردین! صبح روز بعد؛ دیگر محمود نبود... من و خواهرم تنها نشسته بودیم که محمود از طبقه بالا به…