به پایت می‌افتم!…

خاطراتی از شهید مجتبی عباسی، مصاحبه با پدر شهید

با شروع جنگ، من راهی جبهه شدم. مجتبی هم شبانه روزی در پایگاه بسیج فعالیت داشت.

۱۶ ساله که شد، دیگر خودش را موظف و مکلف می‌دانست که به جای من در جبهه حضور یابد و من به سرپرستی خانواده و تامین معیشت بپردازدم. اما من، با حضور او در جبهه موافقت نمی‌کردم.

وقتی دید حریفم نمی‌شود، واسطه هایی فرستاد، اما حرف من، همان بود.

من همچنان مخالف رفتن مجتبی به جبهه بودم و برای نارضایتی ام، دو دلیل داشتم:

دلیل اول اینکه همچنان خود را موظف و مکلف به حضور در جبهه می‌دانستم .

دلیل دوم اینکه مجتبی؛ هم سن کم داشت، هم جثه کوچکی .

***

یک شب که مشغول خواند نماز مغرب بودم، مجتبی به پایم افتاد، شروع کرد به التماس و مرا به قبله محمدی قسم داد تا به رفتنش رضایت دهم.

من که تحت تاثیر این عشق و ارادت او قرار گرفته بودم، دست آخر راضی به رفتن او شدم… خودم دستش را گرفتم، به سپاه بردم و کارهای اعزامش را انجام دادم…

***

دوست داشتم برایش دختری را نامزد کنم، ولی می‌دانستم که در سرش فقط هوای جبهه است.

کمی گذشت تا اینکه مجروح و در بیمارستان بستری شد.

با خود گفتم: حالا که از جبهه دور است، بهترین فرصت است. یکبار که به ملاقاتش رفته بودم، گفتم: دختری را برایت نشان کرده‌ام و می‌خواهم او را برایت نامزد کنم.

مجتبی گفت: پدر جان! من یک زن خوشگل می‌خواهم. می‌توانی پیدا کنی؟

گل از گلم شکفت و با شعف خاصی نگاهی به خواهرم انداختم، اما خوشحالی‌ام دیری نپایید چون همان‌موقع مجتبی ادامه داد: اشتباه نکنید. من حوری بهشتی را می‌گویم…

منبع: گنجینه ل۱۰

More To Explore

شهید

شهید

شهدا

شهید محمدرضا محمودی تفرشی

نام: محمدرضا نام خانوادگی: محمودی تفرشی نام مادر: فاطمه نام پدر: حسن تاریخ تولد: ۱۳۴۸/۱۲/۲۵ محل تولد: تهران وضعیت تاهل: مجرد میزان تحصیلات: اول متوسطه (علوم تجربی) سن: ۱۷ سال تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۲/۱۲ محل

خانهدسته‌هاحساب کاربریسبد خرید
جستجو کردن