درباره شهید محمد بیاتی
به روایت پسر شهید
گنجینه
آخرین بار که بابا به جبهه میرفت، همه برای خداحافظی جمع شده بودیم. آن دقایق را خوب به خاطر دارم. دقایقی که برای خانواده به سختی میگذشت. بابا رفتنش با خودش بود اما بازگشتش دست خدا. در مسیری قدم میگذاشت که دل خیلی از ما را میلرزاند اما چه میتوان کرد که جنگ بود و رضایت خدا در دفاع و جهاد.
یادم هست بابا مرا سفت در بغل گرفت. من هم ازخداخواسته پذیرایش شدم. پذیرای آغوشی که مثل همیشه نبود. بوی دلتنگی میداد و جدایی. آغوشی که ترس بر جانم انداخت و ته دلم را خالی کرد.
بابا سر صبر و باحوصله توی گوشم زمزمه میکرد: پسرم هیچگاه در زندگیات خدا را از یاد نبر و فراموش نکن که باید ستون خانه باشی. مرد باشی و مردانگیات را ثابت کنی. من دارم میروم مادر و خواهرت را به تو میسپارم. یادت نرود اول و آخر هرچیز، خداست. همگی شما در پناه او باشید.
پدر کفشهایش را پوشید و تا سر کوچه با تمام همسایگانی که برای بدرقه حضور پیدا کرده بودند همراهیاش کردیم و همان شد دیدار آخر ما. پدرم دیگر بازنگشت و داغ سنگینی به دلهایمان ماند.