به نقل از همسر سردار شهید حاج جعفر جنگروی:
پنجشنبه ۲۵ بهمن سال ۱۳۶۴ بود. خیلی نگران بودم. مرور آخرین خداحافظی و حرفهایی که به حاج خانم زده بود، نگران ترم می کرد.
کمیل می خواندم و اشک می ریختم. تا اینکه خوابم برد…
در خواب، خودم را در کنار دیوار بقیع دیدم. تعدادی زن، در قبرستان بقیع، بالای سر یک مزار نشسته بودند! مزاری با سنگ سفید و درخشان! مثل قبور شهدا در بهشت زهرا(س)…
با خودم گفتم خانم ها را که داخل قبرستان بقیع راه نمی دادند، این ها چطور رفته اند؟!
از خانمی پرسیدم: « شما چطور رفتید داخل، اصلا این قبر برای کیست؟!»
آن خانم جواب داد: «اینجا مزار حضرت زهرا(س) است. اگر می خواهی به اینجا بیایی، باید یک نفر شما را شفاعت کند.»
از خواب پریدم.
***
منظور از این خواب چه بود؟! مزار حضرت فاطمه(س)؟! شفاعت؟!
روز بعد حساب کردم دیدم بیست روز است از حاج جعفر بی خبریم. نگرانی ام بیشتر شد.
دیگر برادران جعفر هم جبهه بودند اما پیش هم نبودند که ازشان خبر بگیریم.
***
صبح شنبه که بیست و هفتم بهمن، مدیر مدرسه صدایم زد و گفت: «آقای جنگروی از جبهه تماس گرفته اند.»
نفهمیدم چطور گوشی را از دست خانم مدیر گرفتم. سلام کردم و با خوشحالی شروع به صحبت کردیم. خانم مدیر هم رفت بیرون.
جعفر با خوشحالی صحبت می کرد و حال همه را می پرسید؛ حال مادر و پدر، حال من و فرزندانمان: مهدیه و علیرضا…
خیلی با من صحبت کرد. بعد دوباره شروع کرد حال و احوال پرسید. انگار نمی خواست قطع کند، مرتب ادامه می داد.
چند دقیقه ای که حرف زدیم، گفت: «الان جلسه داریم. باید بروم سمت منطقه فاو.»
گفتم: «خیلی مراقب خودت باش، راستی کی برمی گردی؟!»
بی مقدمه گفت: « مگر نمی خواهی بروی زیارت، پس دیگر نگو کی برمی گردی!»
دست آخر هم یک جمله گفت و خداحافظی کرد. این جمله تا شب فکر من را مشغول کرده بود. حاجی گفت: «مواظب باش صدایت به گوش نامحرم نرسد!!» بعد هم خداحافظی و قطع کرد.
جملهی آخرش ذهنم را به خود مشغول کرده بود. با خودم می گفتم در مدرسه ی ما که مرد وجود نداشت، یعنی چه که گفت صدایت به گوش نامحرم نرسد؟!
جعفر همان روز به شهادت رسید و من خیلی زود پی به مفهوم آخرین جملاتش بردم.
یک دیدگاه
۲۱ اسفند ۱۳۹۸ در ۷:۱۳ ب٫ظ
یک فرزند شهید
این بزرگترین امید برای خانواده های شهداست
اینکه بدانند آن دنیا از شفاعت یک شهید برخوردارند
ان شالله