روستای ما نه جادهی درست و حسابی داشت، و نه وسیلهی نقلیهی مناسب. هر روز باید چند کیلومتر راه را در برف و باران از ده تا روستای « علیشاهعوض» طی میکردیم تا به مدرسهی راهنمایی برویم. گاهی اوقات اگر بخت یارمان بود، میتوانستیم سوار تنها ماشینی شویم که در این مسیر تردد میکرد.
هوا سرد بود، برف همه جا را گرفته بود و همچنان میبارید. کلاس که تعطیل شد، با عجله راه افتادیم. ولی دیر رسیدیم و از ماشین جا ماندیم. نمیدانستیم چهکار کنیم. باید ده دوازده کیلومتر راه را در برف و بوران پیاده طی میکردیم.
چارهای نبود. تصمیم گرفتیم که پیاده حرکت کنیم. غافل از اینکه زمستان بود و هوا زود تاریک میشد.
به راه افتادیم. بارش برف سنگین بود و حرکتمان را کند میکرد. کمکم هوا تاریک شد. راه رفتن در برف، توان را از پاهایم گرفته بود. سردم شده بود و احساس میکردم که دیگر قادر به ادامه راه نیستم. دست آخر، تحملم تمام شد و زدم زیر گریه.
گفتم: «یدالله! من یخ زدم. دیگر نمیتوانم بیایم.»
یدالله گفت: « این حرفها چیه؟ تحمل داشته باش. ما مرد کوهستانیم.»
گفتم: « من دارم یخ میزنم، نمیتوانم.»
وقتی گریهی مرا دید، با ملایمت سعی کرد به من دلداری دهد؛ گفت:« قدرت داشته باش، اگر نجنبی شب میشود و آنوقت رفتنمان سختتر میشود.»
با این حرفها قوت قلب به من داد و دوباره راه افتادیم. به رودخانه که رسیدیم، سرما طاقتفرسا شده بود. احساس میکردم پاهایم توان حرکت ندارند.
کمی جلوتر، احساس کردیم جانور درندهای ما را تعقیب میکند. سرما و خستگی فراموشمان شد و شروع کردیم به دویدن. سگها حمله کردند. یدالله چوبی را از روی زمین برداشت و ضربهای به آنها زد. هاج و واج نگاه میکردم. بعد از کمی درگیری، یدالله فریاد زد: « بدو . . . بدو.» دوباره بنا گذاشتیم به دویدن. یدالله هر چند قدم، سنگی به طرف آنها پرتاب میکرد و من هم فقط میدویدم.
آنقدر دویدیم تا بالاخره به حوالی روستا رسیدیم.
آن روز یدالله مرا نجات داد. اگر شجاعت او نبود، نمیدانم چه بلایی سرم میآمد!
او سن و سالی نداشت، اما حقیقتاً یک مرد بود؛ مرد کوهستان.
راوی: شمسالله چهارلنگ