خاطرۀ طنز حاج سعید مومنی
من و محمد جعفر مومنی؛ در شهر ری، هم محل بودیم. با وجود تشابه نام خانوادگیمان، فامیل نبودیم، اما در جبهه همه فکر می کردند برادریم!
محمد جعفر در گردان زهیر بود و من در گردان علی اکبر.
ماه مبارک رمضان بود و گردان زهیر برای پدافندی، به جزیره مجنون رفته بود. شب بیست و یکم که محمد جعفر به آقایش امیرالمومنین علیه السلام اقتدا کرد و آسمانی شد؛ مسئولین گردان ما، مانده بودند چگونه خبر شهادتش را به من بدهند!
یکی از فرماندهان پیشم آمد و شروع کرد به سخنرانی در خصوص جهاد و شهادت… گفت: “شهادت؛ توفیق و سعادتی است که خدای متعال نصیب هرکسی نمی کند…”
خلاصه آنقدر مقدمه چید تا بالاخره گفت: “جعفر شهید شده.”
من هم با آرامش خاصی! جواب دادم: “خوشا به سعادتش. خدا ما را هم به فیض شهادت نائل کند!”
همین!
آن بندۀ خدا که تحت تأثیر روحیۀ بالای من قرار گرفته بود، گفت: “بهتر است برگردی تهران.”
گفتم: “اصلاً!”
با تعجب پرسید: “یعنی چی؟… باید بروی!… الان خانواده به تو نیاز دارند.”
جواب دادم: “اصرار نکن. من به هیچ وجه اینجا را ترک نمی کنم.”
او که حسابی متأثر شده بود، گفت: “احسنت به این روحیه، اما برادر، لازم است که بروی…”
* * *
خلاصه از او اصرار و از من انکار… وقتی دید بی فایده است، خسته شد و رفت.
از روز بعد، هر وقت مرا میدید، تحویلم می گرفت. می گفت: “تا به حال رزمنده ای با روحیۀ تو ندیده ام.”
من هم که از اخلاص و ایمان، فقط اسمش را یدک می کشیدم، قند توی دلم آب می شد و با عبارات معنوی، فضا را روحانی می کردم!
* * *
خدایا ما را ببخش به خاطر آزار و اذیت هایی که در حق بندگان خوبت روا داشتیم و به خاطر اینکه آبرویمان نرود، رویمان را شستیم و به روی خود نیاوردیم!
یک دیدگاه
۱۴ بهمن ۱۳۹۹ در ۵:۲۹ ب٫ظ
زهدنشین
باسلام جالب بود خدا قوت خاطرات طنز جبهه را بیشتر بگذارید.