گوش به فرمان امام(ره)

  • گوش به فرمان امام

دو عملیات والفجر مقدماتی [بهمن ۱۳۶۱] و والفجر یک [فروردین ۱۳۶۲]، از دو لشکر تهران تلفات زیادی گرفته بود و این ضربه سختی برای فرماندهان این دو لشکر بود. خبر شهادت ابراهیم هادی، یل اطلاعات عملیات، دل من و همه رزمندگان و دوستداران و رفقای ابراهیم را سوزاند. حتی این طور به نظر می آمد که نوعی یاس و نومیدی در دل نیروها به وجود آمد و کار را برای عملیات بعدی سخت تر کرد.

شاهد بودیم که در چند عملیات گذشته، هر بار چندین نیروی دلاورمان در صحراهای آتشین عراق جا مانده بودند و حرف رزمنده ها در باب شیوه کم کردن تلفات بود.

پیام شهدا از حنجره بزرگان جنگ مثل علی موحد، کاظم رستگار، اصغر رنجبران، منصور کوچک محسنی، سعید قاسمی، محمد جوان بخت، حسین الله کرم، حسین اسکندرلو، مجید زادبود و دیگران بیرون آمد. یک آتشی بود که به جان همه بچه ها افتاده بود؛ اما شاید عده ای جرات و جسارت بیان کردنش را نداشتند. این احوال و زمزمه ها باعث شد که حدود سه ماه کار جنگ بخوابد و شل شود. دیگر حرفی از عملیات جدید نشد؛ هر چند در آن روزهای پرآشوب، عملیات و جنگ، حرف اول را می زد و ورد زبان همه بود. روی همین حساب، فرماندهان بیشتر از نیروها ناراحت و پریشان بودند. در تهران تجمع کردند، تجارب و درد دل ها را در میان گذاشتند و بحث و جدل کردند.

تصمیم بر آن شد که به سرکردگی پیش کسوتان جنگ، نیمچه اعتراضی بکنیم به شیوه جنگیدن گوشت و تانک، و چون همیشه یک نفر باید جلو بیفتد و سینه اش را سپر کند، این بار، علمدار پاک باخته، [شهید] حسن بهمنی، جلودار شد تا این فکر نو را که فشرده حرف ها و دردهای فرماندهان بود، به گوش مسئولین مملکت برساند. واقعا هم هیچ کس به اندازه حسن در آن برهه به حساسیت جنگ پی نبرده بود. او متفکر و کاربلد بود، فنون جنگاوری می دانست و می خواست یک راهکار جدید برای جنگ ارائه کند. می خواست جنگ برود زیر سایه ایدئولوژی و تفکر، و کارها در سایه مطالعه و برنامه ریزی انجام شود.

در آن سال ها خیلی ها از جان گذشتند. دویدند در میدان مین، و در دل آتش و خون، کار را پیش بردند؛ اما حسن در جنگ تفکر کرد و این چیز کمی نبود.

حسن اما روی شیوه جنگیدن حرف داشت. فکر می کرد با توجه به زیادی نیروهای بسیجی و سپاهی می شود طوری جنگید که بیشتر جواب گرفت و کمتر تلفات داد.

آن هایی که غصه دار رفقایشان بودند و فرماندهانی که تلفات داده و گردان از دست داد بودند، خصوصا دو لشکر تهران که ضربه های سختی خورده بودند، روی حرف حسن مکث کردند.

یک روز صبح، در مقر سپاه پاسداران که در منطقه ۱۰ و پادگان ولی عصر بود، جمع شدیم. از طرف سپاه هم آقای محسن رضایی نماینده شد تا پاسخ سئوالات حسن و رزمنده ها را بدهد.

قرار شد جلسه در محوطه باز و جلوی چشم همه برگزار شود تا هیچ حرفی پنهان نماند.

[شهید] کاظم نجفی رستگار، دوست صمیمی و همکار حسن بهمنی بود و منصور کوچک محسنی، سعید قاسمی و حسین الله کرم هم جزو پیش کسوت ها و ناظرین بودند. یکی – دو تا روحانی که حرف بچه های رزمنده را می فهمیدند و جگر حرف زدن داشتند هم آمدند قاطی ما.

آن روز آقای محسن رضایی به جمع رزمنده ها آمد، همان بسم الله، قبل از اینکه حسن حرف بزند، گفت: «شما احتمال می دی تو این جمع یک نفر نفوذی باشه؟»

حسن گفت: “بله!”

آقا محسن گفت: “حرف هایی هست که نمی تونم این جا جلوی جمع بزنم. شما چند نفر را نماینده انتخاب کن؛ بیایید طبقه بالا.”

حسن قبول کرد و با کاظم رستگار، سعید قاسمی، عباس نجف آبادی و منصور کوچک محسنی و حسین الله کرم رفت طبقه بالا.

از آن طرف هم محسن رضایی و محمد کوثری و اکبر نوجوان بودند.

محمد کوثری و اکبر نوجوان، مسئول طرح عملیات بودند. این دو نفر موضع وسط را می گرفتند؛ نه این طرفی، نه آن طرفی.

ما هم در محوطه پادگان یا در ناهارخوری منتظر نتیجه جلسه ماندیم. بعد از ۲-۳ ساعت انتظار، آقایان آمدند بیرون و گفتند: “فردا ساعت ۱۰ صبح در پادگان باشید.”

فارسی اش را بگویم. آن طرف می گفت: هرچه ما می گوییم، شما باید بگویید چشم. این طرف هم می گفت: فرمانده باید زمین را ببیند و تشخیص بدهد که آن جا برای عملیات مناسب هست یا نه.

حرف این ها حساب بود؛ اما آقا محسن گفت: “صبح می ریم پیش امام؛ به ایشان بگید کس دیگه ای رو جای من بگذاره. امام، بنده رو انتخاب کرده.”

حسن گفت: “ما نیامده ایم شما رو از پست تون برداریم و جای شما رو بگیریم. ما با شیوه جنگیدن شما مشکل داریم. به شیوه جنگِ گوشت و تانک اعتراض داریم. ما می خوایم راهی پیدا کنیم که جلوی تلفات رو بگیریم. ما می گیم چرا توی کار خیلی حساب و کتاب نیست. چرا هر وقت آمدیم حرف بزنیم و نظر بدیم، گفتید حرف نزن. ما سر ننه مان یا ملک پدری مان با کسی دعوا نداریم. حرف های ما، عصاره چهار سال جنگه.”

این حرف ها زده شد و فردا یا پس فردا دوباره برای نتیجه گیری و دیدن سرانجام کار جمع شدیم در پادگان ولی عصر(عج) و قرار شد نماینده امام بیاید و تکلیف را معلوم کند.

نماینده امام، یک پیام از طرف امام آورد که متن دقیق آن در خاطرم نیست؛ اما حاصل آن این بود که یا عده ای آقایان را گول می زنند، یا این حرف ها را از سر دل سوزی می زنند؛ که من احتمال می دهم دومی باشد. من به عنوان فرمانده کل قوا به آقایان امر می کنم که هر چه فرمانده شان گفت، حتی اگر اشتباه باشد، باید گوش کنند و تبعیت کنند.

بعد از خواندن متن پیام امام، همهمه افتاد تو بچه ها. خط کش آمد بین شان. راهنما و سخن گوی رزمنده ها، حسن بود. حسن می بایست حرف آخر را می زد. همان موقع یک عده جدا شدند و راه خود را رفتند؛ جمعیتی هم دنبال حسن افتادند. این جمعیت آمد دم زورخانه پادگان ولی عصر.

همه مان منتظر بودیم که حسن حرف آخر را بزند؛ برویم یا بمانیم؟ همه مانده بودیم سر دوراهی. هم فرمان امام بود، هم غرور و تعصب مان داشت زیر سئوال می رفت. بد وضعیتی بود.

اصغر رنجبران گفت: “داش حسن، دندون رو بکن. حرف آخر رو بزن.”

چند لحظه ای سکوت شد. آن وقت حسن … گفت: «من حرف هام رو گفتم و اعتراضم را رسوندم؛ اما من پیرو امام هستم. اگر امام بگه دست صدام رو ماچ کن، ماچ می کنم. من فردا به منطقه می رم. اگه جنگ نکنیم، مملکت زیر سئوال می ره. من خواستم یک راهی پیدا کنم که هم زمین رو بگیریم و هم زمان رو. الان اگر ما یک جایی رو می گیریم، زمان رو از دست می دیم. صدام هم اگر زمینی رو به ما داد، در عوض، تا دلش خواست، از ما تلفات گرفت. این بچه بسیجی وقتی کشته شد، دیگر لِنگه اش نیست… اگر طرحی رو که من دادم پیاده می کردن، پرچم ایران رو تو بغداد بالا می بردیم…»

باز خیلی ها حرف حسن را پذیرفتند. بعضی هم خط شان را جدا کردند…”

(به نقل از ابوالفضل کاظمی (رزمنده پیشکسوت) در کتاب کوچه نقاش ها)

  • مردی که از زمانِ خودش جلوتر بود!

حدود یک سال و نیم بعد، اسفند ۱۳۶۳  “از بهمن [نجفی] پرسیدم که خبری از حسن بهمنی و کاظم رستگار دارد یا نه. جواب داد: «حسن بهمنی و کاظم رستگار و ناصر شیری، امروز این جا بودند. هر سه به صورت نیروی آزاد و بسیجی آمدند به گردان ابوذر تا در عملیات بدر شرکت کنند.»

عصر آن روز، یک مجلس عزا و روضه خوانی برای امام حسین دست داد… تو شلوغی و سینه زنی، یک نفر صدایم زد و گفت: “کاظم و حسن بهمنی، پشت چادر هستن اگر می خوای ببینی شون، بیا…” دیدم کاظم و حسن دارند می روند. صدایشان کردم. برگشتند. سلام و علیک کردیم و به زور آوردمشان توی چادر. عباس پوراحمد برایمان چای آورد. حسن خیلی گرفته و پریشان به نظرم آمد. ازش پرسیدم: “چرا نیروی آزاد شده ای؟ تو فرماندهی کار بلد و قدر هستی. باید مسئولیت بگیری تا کارها پیش بره…”

]گفت[:”سید جون ما دنبال منصب نبوده ایم و نیستیم. با کسی معامله نکرده ایم که امتیاز بگیریم. به ما بگن کفش جفت کن، می گیم «یا علی». بگن فرمانده شو، می گیم «یا علی». بگن برو کنار، می گیم «یا علی». اما من خواستم به این ها بگم «فکر نکنید ما نمی فهمیم». ما مرد جنگیم. آمده ایم بجنگیم؛ اما تو شیوه جنگیدن، با شما حرف داریم. شما باید آموزش رو گسترش بدید. سنگرسازی و دفاع شخصی رو گسترش بدید. تیراندازها باید درست و اصولی آموزش ببینند. باید روی حساب و کتاب کار کنید. نیم ساعتی بحث شد و از دردهای دل برای هم گفتیم. بعد حسن بلند شد برود.”

هم دیگر را بغل کردیم. و حلالیت طلبیدیم و حسن با حالی زار و خراب رفت. خراب بود؛ چون عاشق بود. عشق هم که نام و ننگ نمی شناسد. روح حسن دیگر در جسمش نمی گنجید. هیچ کس در آن برهه او را درک نکرد و نشناخت. حسن چنان بریده بود و چنان حالتی داشت که پیدا بود که برگشتی در کارش نیست.”

این دو فرمانده برکنار شده سپاه (حسن بهمنی و کاظم نجفی رستگار) در همین عملیات (عملیات بدر) به شهادت رسیدند.

(به نقل از ابوالفضل کاظمی (رزمنده پیشکسوت) در کتاب کوچه نقاش ها)

 

  • استراتژی را از سرگیجه نجات دهید

تازه عملیات خیبر به اتمام رسیده بود و تیپ سیدالشهدا (ع) مثل خیلی از لشکر‌های حاضر در این عملیات شهدای بسیاری داده بود. یک جو احساسی در بین رزمندگان موج می‌زد. حاجی و شهید حسن بهمنی و شهید ناصر شیری و افرادی، چون منصور کوچک محسنی (که کوچک محسنی از راویان این بخش است) معتقد بودند که در اداره جنگ اشتباهاتی وجود دارد. مثلاً در آموزش نیرو‌ها یا بیان استراتژی کلی جنگ باید تجدیدنظر بشود. این‌ها طرحی آماده می‌کنند و به برخی از نمایند‌گان مجلس و چهره‌های سیاسی ارائه می‌دهند. آقای کوچک محسنی با حسن نیت می‌گوید که اشتباه ما همین بود. به جای ارائه طرح‌هایمان به فرماندهی سپاه، آن را به سیاسی‌ها دادیم. یک عده هم مطامع خودشان را در نظر گرفتند و اختلاف‌های ناجور بروز یافت. عاقبت هم که کار به کناره‌گیری حاج‌کاظم انجامید.

اصل این طرح به دست بنده نرسید ولی آقای کوچک محسنی سرفصل‌های آن را یادداشت کرده بود و برایمان خواند. اینجا را کوچک محسنی روایت می‌کند که شهید حسن بهمنی می‌گفت: «استراتژی را از سرگیجه نجات دهید. بیچاره استراتژی که در مملکت ما گیر افتاد و آنقدر بلا سر این کلمه آوردند که مفهوم واقعی خود را فراموش کرده است.» در این ]طرح[ بحث می‌کند استراتژی ما نامشخص است. یعنی مشخص نیست چه می‌خواهیم بکنیم. در جنگ آموزش یک اصل اساسی است. فرمانده گردان می‌خواهد به خط مقدم برود حداقل باید هوا و زمین را بشناسد. تا راه را گم کرد چپ و راستش را بشناسد. باید قطب‌نما بلد باشد. می‌شود گفت ما آموزش بسیار ویرانی داریم. شش ماهی که عملیات نمی‌شد بچه‌ها بیکار بودند. اواخر کاظم رستگار و حسن بهمنی که دیدند هیچ کاری ندارند، حسن بهمنی ساکش را بست رفت پادگان امام حسین (ع)، هیچ سِمتی هم نداشت، از ارتش کتاب و جزوه می‌گرفت و برای بچه‌های سپاه جزوه می‌نوشت.

(به نقل از محمدعلی آقا میرزایی نویسنده کتاب رستگاری در جزیره، زندگی شهید کاظم نجفی رستگار)

 

 

  • مثل ستاره

حسن، رفیق بیست ساله ام بود… آن موقعی که من زورخانه می رفتم و در وادی هیئت و خانقاه بودم، او مثنوی معنوی و گلستان سعدی می خواند و شعرهای حافظ را از بر بود و در کنارش، در ایمان و اعتقادات مذهبی، سرآمد بچه های محل بود؛ اما هیچ وقت مقدس نمایی نکرد و ادعا نداشت که از همه مومن تر و مذهبی تر است و اعتقادش را به رخ نکشید.

حسن، جوانی خوش رخ بود و اندامی ورزیده و پهلوانی داشت. در کنار ساختن روح، به ساختن جسمش هم توجه داشت. خیلی شیک پوش و خوش لباس بود و یادم هست از همان نوجوانی همیشه رنگ پیراهن و شلوار و کفشش هم خوانی داشت و سرمشق خوش تیپ های محل بود. در شروع انقلاب و در تظاهرات، مثل ستاره درخشید و مثل هزارها جوان ایرانی، این انقلاب را به ثمر رساند و از اولین پایه گذاران سپاه و اعضای اصلی آن بود… او معتقد بود اگر سپاه نباشد، انقلاب حفظ نمی شود.

یادم هست در روزگاری که مردم معتادان و فقیران را از خودشان پس می راندند و طرد می کردند، حسن به آن ها پول می داد و می گفت: «این ها مریض اند. باید یک نفر این ها رو درمان کنه.»

(به نقل از ابوالفضل کاظمی (رزمنده پیشکسوت) در کتاب کوچه نقاش ها)

 

  • رزقِ حلال

یادم هست حسن تازه به دنیا آمده بود؛ همسرم به من گفت: “حاجی کره بگیر می خواهم کاچی درست کنم.” من آن زمان برای خودم روزی پنج تومان حقوق تعیین کرده بودم. به ایشان گفتم: “حقوق امروزم تمام شده و فردا کره می خرم.” همسرم گفت: “این همه توی دخل پول داری، یک تومان به من بده تا کره بگیرم؛ فردا پولش را بذار توی دخل.” من گفتم: “نمی توانم این کار را بکنم، شاید فردا مردم و این دِین به گردن من ماند.”

من این حساسیت ها را داشتم و به خانواده ام هم منتقل می کردم.

(به نقل از پدر شهید)

  • متفکرِ جنگ

من هم پسرم را مانند همه مادران بزرگ کردم. شاید دختران هم سن من آن وقت عروسک بازی می کردند ولی من بچه داری می کردم. حسن بچه فهیم و بسیار با سوادی بود. آن زمان که کسی نمی فهمید «استراتژی جنگی» یعنی چه؟ او در این مورد صحبت علمی می کرد. این را از قول کسانی که با حسن همرزم بودند و در حال حاضر هم از رجال هستند؛ شنیده ایم.”

(به نقل از مادر شهید)

  • شرط ازدواج

اوائل انقلاب بود. ما هنوز ازدواج نکرده بودیم. در آن دوران بحث‌های سیاسی خیلی داغی مطرح بود. مسائل سیاسی بسیاری در خانواده‌ها، در مورد انقلاب وجود داشت؛ مسائلی مثل چپی‌ها و راستی‌ها و یا این‌که انقلاب دوام می‌آورد، یا نه؟!

یادم هست، وقتی در خانواده بحث می‌شد، من و شهید بهمنی حرفمان یکی بود و ناخودآگاه بر سر یک مسأله، هر دو با هم، یک نظر داشتیم. در خاطرم هست که ایشان بحث‌های انقلاب می‌کردند. از اسلام و انقلاب دفاع می کردند و عقیده‌ی من هم مثل ایشان بود. زمانی که در این بحث‌ها شرکت می‌کردم، احساسم این بود که بین من و ایشان، مقداری تفاهم وجود دارد.

بعد از این‌که دیپلم خود را گرفتم، حاج حسن پیشنهاد ازدواج دادند. آن زمان من هم خودم دوست داشتم که با ایشان صحبتی داشته باشم. ایشان هم مایل بود که با من صحبت داشته باشد. همین، یکی از اوّلین شرط‌های ازدواجمان بود. آمدند و با هم صحبت کردیم. یکی از شرایطی که من به ایشان گفتم، این بود که: “شما باید در سپاه بمانی و سپاهی بودن شما مقطعی نباشد؛ طوری نباشد که بعد، سپاه را رها کنید و بیرون بیایید.”

حاج حسن هم شرطش این بود که می‌گفت: “من دوست دارم همسرم به حضرت امام (رحمه الله) اعتقاد داشته باشد و تابع محض و بی‌چون و چرای رهبری باشد.”

البته، این شرط حاج حسن، یکی از شرایط خود من هم بود. در واقع اولین چیزی که در وجود ایشان احساس می‌کردم و یکی از آن عواملی که سبب شد به درخواست ایشان جواب مثبت بدهم، عشق و علاقه‌ی او به حضرت امام (رحمه الله) بود. یکی از وجوه مشترک بین ما همین مسأله بود؛ یکی از معیارهای من برای ازدواج این بود که همسرم، مثل خودم به وجود مقدّس حضرت امام عشق بورزد و الحمدلله زمانی که حاج حسن آمدند به خواستگاری من، احساس کردم که حاجی با تمام ذرّه ذرّه‌ی وجودش امام را دوست دارد.

(به نقل از همسر شهید)

 

  • رسالت مادری

یکی دیگر از شروط من برای ازدواج این بود که بعد از این که درسم را خواندم، سر کار بروم؛ امّا حاج حسن گفتند که: «رسالت مادری خیلی مهمتر از کار کردن است. من مخالفتی با کار کردن شما در بیرون از خانه ندارم و در واقع مخالف کار خانم‌ها در بیرون منزل نیستم؛ امّا یک بچّه باید مادرش بالای سرش باشد، تا درست تربیت شود و توسط مادر خودش پرورش پیدا کند. من دوست ندارم بچّه‌ی ما هر روز خانه‌ی فامیل‌ها باشد. رسالت مادری خیلی مهمتر از کار بیرون از خانه است.»

(به نقل از همسر شهید)

 

 

بازنویسی/ احمدی

 

More To Explore

شهید

شهید

شهدا

شهید محمدرضا محمودی تفرشی

نام: محمدرضا نام خانوادگی: محمودی تفرشی نام مادر: فاطمه نام پدر: حسن تاریخ تولد: ۱۳۴۸/۱۲/۲۵ محل تولد: تهران وضعیت تاهل: مجرد میزان تحصیلات: اول متوسطه (علوم تجربی) سن: ۱۷ سال تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۲/۱۲ محل

خانهدسته‌هاحساب کاربریسبد خرید
جستجو کردن