شیر حسین!

من اینجا آمدم تا بجنگم، این سه چهار لیتر خونی که در بدن دارم، هرجا که لازم باشه به خاطر اسلام می‌ریزم...

در محله شهرک کاروان به دنیا آمد و کودکی کرد.

از همان کودکی سرش درد میکرد برای دردسر!

یکروز اعتراض میکرد که چرا معلم، سر کلاس، بافتنی می بافد. از اخراج هم نمی ترسید.

یکروز در تصرف پادگان تسلیحاتی خیابان پیروزی شرکت می کرد،

یک روز هم در جبهه، با صدام شاخ به شاخ می شد.

حاج حسین اسکندرلو آنقدر نترس بود که موقع عملیات به او می گفتند: «شیر حسین»

به حاج علی فضلی گفته بود:

«من اینجا آمدم تا بجنگم، این سه چهار لیتر خونی که در بدن دارم هرجا که لازم باشه به خاطر اسلام می ریزم و با کمال میل جانم را فدا می کنم.»

دشمن حتی دست از سر پیکرش هم برنمی داشت. وقتی روی رمل های داغ فکه افتاده بود، رفیقانش به زحمت او را روی نفربر گذاشتند تا در آن شرایط سخت، به عقب منتقل کنند، اما دشمن، نفربر را هم هدف قرار داد و زد. بعد هم آن محدوده را با خاک زیادی پوشاند.

عاقبت، پس از چند ماه، مشتی استخوان از او برگشت…

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search