خاطرات

کاغذ یک سبزی‌فروشی که مجوز اعزام یک رزمنده شد

شهید حمیدرضا ضیایی با پیدا کردن یک نامه قدیمی، خاطره‌اش درباره این نامه را اینگونه روایت کرد: تابستان ۶۶ در منطقه سردشت بودیم و من به علتی تسویه کردم و به تهران آمدم. یک روز تلفن خانه زنگ زد، یادم نیست کدام یک…

خاطرات

شهیدی که پایش را در «بیاره» و جانش را در «بوکمال» هدیه داد

سن شناسنامه ای اش 15 سال را نشان می داد، اما غیرتش سالها بیشتر می نمود. برای رفتن به جبهه، ناچار شد دست در شناسنامه اش ببرد. بالاخره موفق شد و به عنوان دیده بان، مشغول خدمت در لشکر 10 سیدالشهدا علیه السلام…

خانهدسته‌هاحساب کاربریسبد خرید
جستجو کردن