نام: حمیدرضا | نام خانوادگی: ضیایی | نام پدر: علی اعظم
نام مادر: – | تاریخ ولادت: ۱۳۴۹/۳/۱۷ | محل ولادت: تهران
سن: ۴۷ | تاریخ شهادت: ۱۳۹۶/۸/۲۹ | شهادت: سوریه – بوکمال
مسئولیت در دفاع مقدس: دیده بان | گردان در دفاع مقدس: ادوات
مزار: تهران – بهشت زهرا(س) – قطعه ۲۴ ردیف ۷۳ مکرر شماره ۷
جانباز شهید مدافع حرم حمیدرضا ضیایی متولد سال ۱۳۴۸ بود که در سن ۱۵ سالگی با دستکاری کردن شناسنامه اش به جبهه های نبرد حق علیه باطل شتافت و در گردان ادوات لشکر ۱۰ سید الشهدا(ع) به عنوان دیده بان مشغول جهاد در راه خدا شد. حمیدرضا در سال ۱۳۶۶ در سن ۱۷سالگی در عملیات والفجر ۱۰ در کردستان عراق از ناحیه دو پا مجروح شد و سرانجام از ناحیه پای چپ به درجه جانبازی نائل شد اما ذره ای خلل در انگیزه و رشادتش برای مقابله با دشمن ایجاد نشد.
پس از جنگ، او راه جهاد و شهادت را رها نکرد و با ظهور تروریست های تکفیری در سوریه به دفاع از حرم اهل بیت علیهم السلام شتافت. وی ۶ مرحله به سوریه اعزام شد.
او مدتی فرمانده تیپ پیاده بود و پس از آن مسئول اطلاعات تیپ و اواخر هم مسئول ادوات تیپ زینبیون بود. حمیدرضا فرماندهای مدبر، مجرب و کار آزموده، و نیرویی کار بلد و بسیجی مخلص بود و انس زیادی با قرآن داشت. او در فراغ همرزمانش می سوخت و بیقرار بود.
وی در آخرین سال عمرش، زیارت حج تمتع را رفت و بعد از آن به زیارت عتبات عالیات رفت و برات شهادتش را از امام حسین(ع) گرفت و در آخرین مرحله پاکسازی داعش در البوکمال سوریه بر اثر شلیک تک تیرانداز داعشی ۳۰ سال پس از جانبازی اش به آرزوی خود که شهادت بود رسید. او جزو آخرین شهدای آزادسازی سوریه از سیطره داعش است.
رضازاده؛ همرزم شهید:
اطرافیان به ما لقب «دوقلوها» دادهبودند.
زمانی که من عملیات داشتم و او در حال نقشه خوانی بود، ناگهان متوجه میشد که من از اتاق خارج شدم، به دنبالم میآمد و من را در آغوش میکشید. میگفت: «مراقب خودت باش. شهید نشو تا با هم شهید شویم.» در یک عملیاتی در محاصره گیر کرده بودم. صدای حمیدرضا را پشت بیسیم میشنیدم که گریه میکرد. او تمام تلاشش را برای شکستن حلقه محاصره کرد.
حمیدرضا از جان و دل برای حفاظت از نیروهایش مایه میگذاشت و خود را سپر بلا میکرد. او هرگز به دنبال پست و مقام نبود و هرگاه اعتراض یا پیشنهادی داشت به صراحت اعلام میکرد.
او پس از بازگشتش از کربلا حال و هوای دیگری داشت. بی تاب بود و شهادت حلقه گمشدهاش بود.
در عملیات آخر، من نتوانستم حضور داشته باشم. در نهایت، حمیدرضا در کنار همرزممان «علیرضا جیلان» به شهادت رسید و من جا ماندم.
حسین رضازاده؛ دوست و همرزم شهید:
حمیدرضا ۱۴ ساله بود که با تغییر شناسنامهاش به جبهه آمد. آشنایی ما هم از ورود وی به تیپ نینوا بود. او در عملیاتهای مهمی شرکت داشت و در جریان یکی از این عملیاتها از ناحیه پا مجروح و نهایتا منجر به قطع شدن پایش شد.
پس از اتمام جنگ تحمیلی، زمانی که کملطفیها و کم رنگ شدن فرهنگ دفاع مقدس را میدید، عذاب میکشید. بسیاری از مواقع یاد دوستان دوران جنگ میافتاد و از اینکه از غافله شهدا جا مانده، ناراحت بود. حمیدرضا آرشیتکت بود و درآمد خوبی کسب میکرد اما وقتی که موضوع دفاع از حرم اهل بیت(ع) مطرح شد، حال و هوای رفتن داشت.
حمیدرضا با وجود اینکه مشکل جسمی و فرزند کوچک داشت اما حضور در سوریه را تکلیف و رسالت خود میدانست. بارها شاهد درد پا و کمرش بودم و توصیه میکردم که به سوریه نیاید اما نمیپذیرفت. در ابتدای اعزام دچار مشکل بود و اعزامش نمیکردند اما هر طور که بود خودش را رساند.
حمیدرضا در هیئت و عزاداریها شرکت میکرد اما دلش با حضور فیزیکی به عنوان مدافع حرم در سوریه آرام میشد. میگفت سینه زنی خوب است اما وقتی امروز حرمین ائمه در خطر هستند، هر قدر در هیاتها بگویم که برای ائمه جانم را هم میدهم، فایده ندارد. امروز معرکه عمل است نه حرف.
او از وضعیت مالی خوبی برخوردار بود، برخی از مردم از وضعیت سوریه و عمق خطر داعش بی خبر هستند و از سوی دیگر تبلیغات دشمن باعث ایجاد شایعاتی شد. این در حالی است که حمیدرضا به رزمندگان پاکستانی کمکهای مالی میکرد. رزمندگان پاکستانی را همچون برادران خودش میدانست و به قومیت و ملیت رزمندگان توجه نمیکرد.
رزمندگان پاکستانی مدافعان حرم تیپ زینبیون بسیار مظلوم هستند. حمیدرضا فرمانده قرارگاهی نبود بلکه در کنار همین رزمندگان در گرما و سرما میخوابید و در میدان نبرد در صف اول بود. با وجود اینکه رابطه صمیمی بین رزمندگان پاکستانی و حمیدرضا برقرار بود اما در خصوص آموزش بسیار رابطه جدی داشتند. زمانی هم که حمیدرضا به تهران آمد، از حال نیروهایش بی اطلاع نبود و به آنها سر میزد و در صورتی که نیاز به کمک داشتند، کمکشان میکرد.
حمیدرضا به جهت مشکلات جسمی داروهای مسکن بسیاری مصرف میکرد تا بتواند به خوبی عملیات را پیش ببرد. در انجام عملیاتها هیچ فرقی بین خودش و یک فرد سالم قائل نمیشد. بارها پیش میآمد که با کرمهای ویتامین و مسکن پایش را ماساژ میدادم تا بتواند استراحت کند.
زهیر؛ همرزم شهید:
پس از خاتمه جنگ من شاهد بودم که تنفس در فضای دوری از فراغ همرزمان شهیدیش به مانند دیگر رزمندگان برایش سخت و سنگین بود. با توجه به اینکه یکی پاهایش قطع بود، خیلی مصیبت کشید تا به جمع مدافعان حرم بپیوندد و من به عینه شاهد تاولها در روی پا و زانویش بودم اما حمیدرضا اندکی گله یا احساس خستگی نمیکرد و عاشورا را در نبرد سوریه می دید.
متن یادداشت محمد یوسفی عضو هیئت علمی پژوهشگاه پلیمر و پتروشیمی ایران با عنوان «شهید عشق»
تلفن زنگ زد …
خبر را شنیدهای؟
چه خبری؟
حمید هم به شهدای حرم پیوست.
بهت و حیرت بر وجودم چیره شد و پاهایم سست شد.
راست می گی؟
بله
کی و کجا؟
عملیات اخیر در بوکمال
انالله و انا الیه راجعون
خوشا به حالش و این تنها کلامی بود که می توانستم در آن موقع بیان کنم. ابتدا خیلی ناراحت شدم ولی کمی که فکر کردم دیدم به چیزی که لایقش بود رسید.
به یکباره همه خاطراتش از جلوی چشمم گذشت و برجستهتر و مشخصتر از همه خندههای زیبایش بود.
سعی کردم دفتر خاطراتش را در ذهنم ورق بزنم تا شاید با یاد او بیشتر آرام بگیرم.
روی جلدش عکس مردی را دیدم که بر روی یک پا راست قامت ایستاده بود در حالی که پای دیگرش را با یک دستش به سوی آسمان بلند کرده بود و در دست دیگرش پرچمی سبز با نشان فتح و ظفر داشت. با تیتر درشت بر روی دفتر خاطراتش نقش بسته بود:
رزمنده غیور دفاع مقدس
جانباز دلیر اسلام
شهید شاهد و مدافع حرم حمید
دفتر را که باز کردم با صدای بلند! نوشته بود اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله و اشهد ان ائمه المعصومین حجج الله
صفحه دوم از ایمان و نماز و روزه و …. نوشته بود
صفحه سوم از عشق و محبت و صفا و یکرنگی …
صفحه … از بدر و مسلمانان رنج دیده و پیروزیهایش
صفحه … از احد و نافرمانی هایش
صفحه … از کربلا و حماسههایش
صفحه … از شلمچه و شهدای مظلومش
صفحه … از فکه و پاهای جامانده بر رملش
صفحه … از فاو و از رشادتهای شهیدانش
صفحه … از شرهانی و دفاع جانانه غیور مردانش
صفحه … از خرمشهر و از دلیر مردانش
صفحه … از ماووت و جانفشانیهای مردانش
و از صفحه … از سال ۶۷ تا صفحه … صفحاتی خالی فقط صدای اشک و ناله و حسرت جاماندن از یارانش
صفحه … از دمشق و حرم دلدارش
صفحه … از زبدانی و غربت مردمانش
صفحه … از رقه و اسارت مردان و زنانش
صفحه … از دیرالزور شقاوتهای دشمنانش
و در صفحه آخر به خط خوش نوشته بود از بوکمال و عشق و صفایش، از لحظه دیدار یار و جانانش، از صفای دیدن حسین و یارانش، از حرم زینب و دل نگرانش، از عباس بن علی و حماسه هایش، از علی اکبر و لحظات وداعش، از رقیه و حسرت دیدار بابایش، از سکینه و لبان عطشانش، از سر حسین و چوب خیزرانش، از دلتنگی برای همسر و فرزندانش، از لذت دیدار معبود و معشوقش، از چهره گلگون و آغشته به خونش و …
و پشت جلدش با خطی زیبا نوشته بود:
فزت و رب الکعبه
و در زمینه آن عکسی از او را دیدم در حالی که از من دور می شد، سرش را برگردانده بود و میخندید که ما رفتیم شما فکری به حال خود کنید.
صدای ترنم او به گوش میرسید که میخواند و میرفت…
سوی دیار عاشقان رو به خدا میرویم رو به خدا میرویم
و من بی اختیار میخواندم که:
ای از سفر برگشتگان کو شهیدان ما کو شهیدان ما
کجا شدند غرق به خون دوستان شما دوستان شما
و کمی بعد میخواندم که:
یاران چه غریبانه رفتند از این خانه
هم سوخته شمع ما هم سوخته پروانه
و دیدم که اشک چشمانم با خون او آمیخته و پشت جلد دفتر خاطراتش را رنگ آمیزی کرده و چون رودی جاری شده است…
حمیدجان خواستم بگویم که ای کاش این داعش لعنتی چند روز زودتر نابود میشد گفتم شاید تو را زودتر از دست می دادم.
خواستم بگویم کاش بودی و نتیجه زحماتت و رشادتهایت را می دیدی یادم آمد که تو شاهد و ناظری.
نمی دانم اگر از این به بعد خواستم تو را ببینم باز هم باید در هیات راهیان نینوا تو را زیارت کنم و یا در حرم حضرت زینب،
در شلمچه و یا در فکه، بر ارتفاعات شیخ محمد یا شاخ شمیران و یا …
ولی خوب می دانم اگر تو بخواهی ما را زودتر پیدا می کنی.
حمید جان ببخشید خیلی حرف زدم و خیلی هم حرف داشتم اما چه کنم که سیلاب اشک امانم نمیدهد. باشد تا وقتی دیگر… و شاید وقتی دیگر …
سلام ما را هم به رفقایمان برسان و بگو …
کاغذ یک سبزیفروشی که مجوز اعزام یک رزمنده شد
شهید حمیدرضا ضیایی با پیدا کردن یک نامه قدیمی، خاطرهاش درباره این نامه را اینگونه روایت کرد:
تابستان ۶۶ در منطقه سردشت بودیم و من به علتی تسویه کردم و به تهران آمدم. یک روز تلفن خانه زنگ زد، یادم نیست کدام یک از دوستان بود، گفت: فردا سقز باش. پس فردا در سردشت با شما کار دارم، حتما بیا.
من هم سریع به پادگان ولیعصر (عج) رفتم که انفرادی اعزام بگیرم. متاسفانه چون نزدیک عملیات بود اعزامها بسته بود و هر قدر اصرار کردم که من را لازم دارند، فایده نداشت.
ناراحت از پادگان خارج شدم و کنار پل چوبی به سمت پایین راه میرفتم و با خدا حرف میزدم و آرام گریه میکردم و در دل میگفتم: خدایا یک کاری برای من بکن.
در همین حال که مردم در پیاده رو رفت و آمد میکردند، یک تنه محکم بهم خورد که تکان خوردم. طرف مقابل که بهم خورد، معذرت خواهی کرد. تا نگاه کردم دیدم برادر علی فضلی بود که بخاطر کم بودن دیدش به من تنه زده بود.
من هم سلام کردم و موضوع را با وی در میان گذاشتم.
حاج علی گفت: الان مینویسم که اعزام شوی. خودکار داری؟
گفتم: نه.
یه دکه روزنامه فروشی بود که حاج علی خودکار آن آقا را قرض کرد و به من گفت: کاغذ داری؟
گفتم: نه.
یک سبزی فروشی در پیاده رو بود. حاج علی اجازه گرفت و تکهای از کاغذ سبزیها را جدا کرد و دستوری برای اعزام من نوشت و گفت سریع برو فقط در راه دور کاغذ را مرتب کن که آبروریزی نشود.
خوشحال، خداحافظی کردم و رفتم اعزام گرفتم. فردا به سقز رسیدم و پس فردا هم سردشت بودم و تو عملیات نصر که کنار دوپازا بود با برادر کهنسال توفیق حضور پیدا کردم.
شهیدی که پایش را در «بیاره» و جانش را در «بوکمال» هدیه داد
سن شناسنامه ای اش ۱۵ سال را نشان می داد، اما غیرتش سالها بیشتر می نمود.
برای رفتن به جبهه، ناچار شد دست در شناسنامه اش ببرد.
بالاخره موفق شد و به عنوان دیده بان، مشغول خدمت در لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیه السلام شد.
حمیدرضا ضیایی ۱۷ سال بیشتر نداشت که در بیاره، مدال افتخار جانبازی را بر گردن آویخت. اما به این هم راضی نشد.
او نه تنها تا پایان دفاع مقدس، بلکه بعد از آن، تا پایان دفاع از حرم هم، هرگز از مبارزه نایستاد و بالاخره توانست نامش را جزو آخرین شهدای سوریه به ثبت برساند.
با داشتن فقط یک پا، سختی زیادی کشید تا به جمع مدافعان حرم بپیوندد. دوستان و همرزمان، شاهد تاول های پای مثلا سالمش بودند!
اما برای حمیدرضا، کل أرض در سوریه معنا می شد…
او برای رسیدن به مقصود، ۳۰ سال با یک پا دوید… تا بالأخره شهادت را در بوکمال در آغوش کشید…
روحش شاد
۲ دیدگاه ها
۶ مرداد ۱۴۰۱ در ۱:۳۵ ب٫ظ
علی
روحش شاد واقعا مدیون شهداییم. خیلی گریه کردم
۲۷ مرداد ۱۴۰۱ در ۹:۱۵ ب٫ظ
admin2
التماس دعا برادر عزیز