خاطرات, یادها

خادم لشکر ۱۰

در جزیره مجنون، من 15 سال بیشتر نداشتم با جثه ای کوچک. یک شب که مشغول نگهبانی بودم، دیدم از روبه‌رو، یک عراقی قدبلند و رشید دارد می آید. با خودم گفتم: یک ایست می دهم و خشاب را خالی می کنم رویش.…

خانهدسته‌هاحساب کاربریسبد خرید
جستجو کردن