نام: رضا | نام خانوادگی: عبدی | نام پدر: احمد | نام مادر: عنبر
تاریخ ولادت: ۱۵ شهریور ۱۳۴۲ | محل ولادت: تهران | سن اعزام: ۱۸ سال | سن شهادت: ۲۲
وضعیت تأهل: متأهل (ازدواج: ۲۵ اسفند ۱۳۶۱ – نام فرزند: محسن) | مدت حضور در جبهه: ۵۰ ماه
تاریخ شهادت: ۵ اسفند ۱۳۶۴ | شهادت: فاو – عملیات والفجر۸
مزار: تهران – بهشت زهرا(س) – قطعه ۵۳ ردیف ۷۱ شماره ۶
سمت: فرمانده گردان قمر بنی هاشم علیه السلام
نکات بارز زندگی شهید رضا عبدی (فرمانده گردان قمر بنی هاشم)
- اهل مطالعه بود. شبها بعد از نماز مغرب و عشا که فراغتی دست میداد، در چادر مینشست و مشغول نوشتن میشد. او در حال نگاشتن کتابی به نام کشکول بود؛ مجموعهای از لطایف بهلول، حکایات، احادیث و سرودههای خودش… کتابی که ناتمام ماند…
- فرمانده گردان قمر بنی هاشم بود، اما گاهی که در جبهه کاری نداشت، مرخصی میگرفت، به شهر میرفت و کار بنایی و گچ کاری میکرد تا کمک خرج خانوادهاش باشد.
- یک بار در کودکی، سخت بیمار شد و مادرش نذر ائمه(ع) کرد و شفای او را گرفت. رضا هم ارادت زیادی به امامان داشت، بویژه آقا امام حسین(ع)
- ۲۱ اسفند ۱۳۶۱ ازدواج کرد و ۵ اسفند ۱۳۶۴ در حالی که ۱۶ روز به سومین سالگرد ازدواجش مانده بود، به شهادت رسید.
- روزی که فرزندش در بیمارستان نجمیه به دنیا آمد، خودش هم بر اثر مجروحیت در عملیات خیبر، تصادفاً در همان بیمارستان بود و به دیدار همسر و فرزندش رفت.
- کلاس سوم راهنمایی را در مجتمع رزمندگان جبهه ثبت نام کرد و خواند. امتحاناتش را هم داد، اما پیش از گرفتن نتیجه، در امتحان اصلی زندگیاش قبول شد!
- بسیار خوش اخلاق و شوخ طبع بود. به همین دلیل، چادرش همیشه محل تجمع رزمندهها بود.
- از کودکی بسیار آرام و صبور بود.
- به نقاشی علاقه داشت.
- امتحان سال سوم راهنمایی را در مجتمع رزمندگان جبهه داد، اما پیش از گرفتن نتایج، به شهادت رسید و در امتحان الهی، سربلند شد.
زندگینامه شهید رضا عبدی
شهید رضا عبدی در نیمۀ شهریور ۱۳۴۲ در محله مجیدیه تهران دیده به جهان گشود. رضا سال ۱۳۴۸ وارد مدرسه شد. تا ۱۲ سالگی در بروجرد زندگی میکرد و سپس بنا به تصمیم پدر به همراه خانواده به تهران نقل مکان کردند. دبستان را در مدرسه مدرس بروجرد و راهنمایی را در مدرسه علی پور واقع در وحیدیه تهران گذراند.
وی مدتی ترک تحصیل کرد و به کمک خانواده شتافت. در این مدت شاگرد نانوا بود. چند وقتی را هم در محله شمس آباد به مکانیکی گذراند.
بعدها کلاس سوم راهنمایی را در مجتمع رزمندگان منطقه جنگی ثبت نام کرد(سال۶۳) و به دلیل مشغلۀ بسیار زیاد، امتحاناتش را سال ۶۴ داد. اما پیش از گرفتن نتیجه، در امتحان اصلی زندگیاش قبول شد!
سال ۱۳۵۷ فعالیت علیه رژیم شاهنشاهی را آغاز نمود و شبها همراه دوستانش به پخش اعلامیه حضرت امام میپرداخت. چند بار مورد سوء ظن مأموران ساواک قرار گرفت اما هر بار موفق به فرار شد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی وارد کمیته شد.
رضا عبدی سال ۱۳۵۹ تحت عنوان بسیج فعالیت میکرد و اقدام به فراگیری آموزش های نظامی و عقیدتی نمود. پیش از ورود به سپاه، ۷ ماه به عنوان بسیجی از طریق گروه جنگهای نامنظم شهید دکتر چمران به جبهه رفت تا اینکه تیر به دستش اصابت کرد و در بیمارستان شمال بستری شد.
در ۲۵ اسفندماه ۱۳۶۱ با همسری هم کفو خودش ازدواج کرد و ساکن نظام آباد تهران شد. ثمرۀ این پیوند؛ فرزندی به نام محسن است که سال ۱۳۶۳ متولد شد.
او در عمر کوتاه خود، سابقۀ ۵۰ ماه حضور در جبهه را داشت و در عملیاتهایی ازجمله فتح المبین، بیت المقدس، بستان، خیبر، طلائیه، بدر، عاشورای ۳ و والفجر ۸ شرکت کرده بود. با آنکه فرمانده گردان قمر بنی هاشم لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیه السلام بود، اما از هیچ کمکی به رزمندگان دریغ نمیکرد. چنانچه بارها در عین فرماندهی، تجهیزات و خوراک نیز به جبهه رساند! همچنین در برخی از عملیاتها نیز مجروح شد. دست چپ وی در اثر اصابت ترکش، جراحی پیوند شد. همچنین علاوه بر جراحت عمیق پای چپ و انقطاع عصب انگشتش، چندین ترکش نیز در صورت مبارکش جای خوش کرده بود.
سرانجام در پنجم اسفند ۱۳۶۴ بین دو مرحله عملیات والفجر ۸ در حالی که همراه همرزمانش سوار بر کامیون بود، مورد اصابت بمب خوشهای هواپیماهای دشمن قرار گرفته و به شهادت رسید. پیکر پاکش در قطعه ۵۳ بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
* * *
پسرعموی ایشان؛ مصطفی عبدی نیز در همان عملیات به فیض شهادت رسید.
فرازهایی از وصیتنامه شهید رضا عبدی
بسم الله الرحمن الرحیم
این وصیتنامه رضا عبدی است به برادرش عباس عبدی و همه انسان های آزاده:
خدا را گواهی می دهم به توحید و یگانگی خداوند و گواهی می دهم که برای خدا شریکی نیست و شهادت می دهم محمد(ص) بنده و فرستاده اوست و آئین حق (اسلام) را از سوی خدا برای جهانیان آورده است.
شهادت می دهم که بهشت و دوزخ حق است و روز جزا بدون شک به وقوع خواهد پیوست و خداوند همه انسان ها را در چنین روزی زنده خواهد کرد.
سپاس خدای محمد را که توفیق به بنده حقیرش داد تا به کمک دیگر برادرانش در جبهه بشتابد و با آنان بر علیه صدامیان بجنگد.
می روم تا به گفته رهبرم سیلی اسلام را به صورت کفر بنوازم و با مشت حق بر دهان باطل بکوبم.
می روم به یاری رهبرم تا دوباره عظمت مسلمین و غرور سرخ شیعه را زنده کنم.
می روم تا به شیران روز و زاهدان شب ملحق شوم.
به راستی کسانی که به جبهه آمده اند از مرحله انتخاب و تصمیم گذشته اند، به حرکت درآمده اند. این عزیزان کسانی هستند که در گهوارۀ سنت پرورش یافته و از پستان حقیقت شیر نوشیده اند و در حقیقت از میوههای بوستان قرآن و از چهره های درخشان علم و اخلاص و تقوا محسوب می شوند.
بدانید که امروز، روز بزرگترین دفاع از مریم مقدس مبانی عقیدتی است. پس باید دیده مان را باز کنیم، مشتمان را بسته و گاممان را پویا کنیم تا مهار تاریخ را به دست مستضعفین بدهیم. به امپریالیزم جهان هشدار میدهم که بداند با تحریم اقتصادی، جنگ داخلی، مجهز کردن گروهک های منافقین و جنگ روانی و جنگ ویژه و بمب گذاری و تخریب مراکز حساس و جنگ خارجی و فرستادن انواع سلاح های غرب و فرستادن مستشاران نظامی و کانال کندن، سیم خاردار، میدان های گستردۀ مین، بشکه های بمب ناپال و سنگرهای محکم که در اختیار نوکر سر سپرده خو گذاشتند، نتوانستند جلوی حرکت رزمندگان ما را بگیرند و دیدند که رزمندگان ما چگونه حماسهای آفریدند و چنان صفحه های تاریخ را از خون خود گلگون کردند که یارای ورق خوردن ندارد.
و اما سفارشم به شما این است که از روحانیت جدا نشوید. زیرا منبع رسیدن آگاهی در درون مردم روحانیتی است که در طول تاریخ شیعه همپای این ملت راه آمده و شوکت اسلام تاکنون در پرتوی تلاش و یاری این گزیده مردان پاک اوج گرفته است.
دشمن دین، حلال خدا را حرام و حرام را حلال نموده است. اگر در این راه شهادت که زیباترین راه و کوتاه ترین راه رسیدن به خداست نصیبم شود پذیرا می شوم و به شما می گویم که اگر شهید شدم هر چقدر که دلتان خواست گریه کنید ولی اول به یاد اباعبدا… و علی اکبر بعد برای من، زیرا این سرشت ماست. ما عصارۀ رنجیم و تاریخمان را با واژهایی از عصیان و اعتراض و خون نوشته اند. از قول من از تمامی فامیل ها و دوستان و آشنایان که با آن ها معاشرت داشتم حلالیت بطلبید تا روحم آزاد باشد و بگویید که اگر کسی از من طلبی دارد بیاید و پس بگیرد.
نترسم ز مرگی که خود زندگی است.
امام عزیز! من با خون سرخ خویش بیعت با تو را امضاء کردم.
پروردگارا مرا از شراب عشقت سرمست کن.
* * *
و حال سخنی چند با پدر و مادر، خواهران، برادران و همسر و پسرم.
با توجه به آیه (انما اموالکم و اولادکتم فتنه و الله عنده احر عظیم) بدانید جز این نیست مالها و اولاد شما مایه امتحان و آزمایش شما است تا معلوم شود که به آنها بیشتر علاقه دارید یا به امر خدا. و البته نزد خداست اجر بزرگ. پس نکند با از دست دادن فرزند ناقابلتان ناراحت شود زیرا انا الله و انا…
و تو ای همسر عزیزم! باید نشان دهی که روحت الهام گرفته از زنان صدر اسلام است و باید مثل زینب حامل پیام شهید باشی.
و به محسن عزیزم بگویید ناراحت نباش. خمینی پدر بچه های شهید است.
برادران و خواهران عزیزم! اگر برادر کوچکتان در طول حیات موجب آزار و رنجش شما شده، مرا ببخشید و سفارشم به شما این است که تقوا را پیشه خود کنید و نظم در کارهایتان داشته باشید و مواظب پای خود باشید که کجاها گذاشته می شود. مواظب دست های خود باشید که چه چیزهایی را دربرمی گیرد و مواظب چشم های خود که به چه چیزهایی می نگرد و مواظب زبان که چه چیزهایی می گوید و مواظب گوش خود که چه چیزهایی گوش فرا می دهد و بترسید شبی را که صبح آن قیامت است.
و اما در آخر اعلام می دارم که حقیر به درستیِ راهم واقفم و صحت و درستی آن برایم از روز روشن تر است و نیز این را می گویم به جبهه می روم نه برای خوشگذرانی و نه از روی خودخواهی بلکه برای احیای دینم.
خاطراتی از شهید رضا عبدی
-
رضا راستگو (همرزم شهید)
شهید رضا عبدی خیلی خونسرد بود و در مشکلات، خم به ابرو نمیآورد.
رفتار و اخلاق ایشان به گونهای بود که همواره باعث انبساط خاطر بچهها میشد.
او در مواقع بیکاری خیلی بگو و بخند داشت. این ویژگی در آن شرایط دوری از خانواده، برای رزمنده ها خیلی خوب بود. به خاطر دارم در جُفیر که بودیم، چادرش همیشه پر از بچههای رزمنده بود.
همه او را دوست داشتند و جذبش میشدند. ایشان هم همه کارش را همراه جمع انجام میداد حتی خوردن غذا.
* * *
هر گاه احساس میکرد در جبهه کاری با او ندارند، مرخصی میگرفت و میرفت تا برای تأمین مخارج خانوادهاش کار کند. چون بخشی از حقوقش را بابت اجاره خانه میداد، از طریق گچ کاری و بنایی سعی در تأمین معاش خانواده میکرد.
وی با آن که فرمانده جنگی بود، اما در برابر خانه و خانواده هم احساس مسئولیت میکرد.
رفتارش در منطقه به قدری خوب بود که هروقت به مرخصی میرفت، همه احساس میکردند گم شدهای دارند و منتظر بودند برگردد.
* * *
یکبار در قلاجه، در مراسم دعای کمیل شرکت کرده بودیم که یکدفعه برگشت و به من گفت: بخوان.
گفتم: من که دعا خوان نیستم!
اصرار کرد و بالاخره شروع کردم به خواندن. پایان دعا، خیلی تشویقم کرد و گفت: آفرین! خیلی خوب خواندی. خیلی حال کردیم! (خیلی گریه کرده بود).
-
علی خسروی پور (دوست شهید)
من و رضا در مدرسه حیدرپور همکلاسی بودیم. اخلاقش خیلی خوب بود و نمیگذاشت کسی از دستش ناراحت شود.
یک پیراهن کماندویی داشت. یکبار به او گفتم: پیراهنت را بده به من. او هم بیمعطلی آن را داد.
پنجره خانه شان رو به خیابان بود. بارها او را دیدم که مشغول خواندن نماز بود.
-
خسرو حیدری (همرزم شهید)
بسیار مقید به نماز جمعه بود.
قرآن کوچکی هم در جیب داشت و در اوقاع فراغت آن را میخواند.
همیشه در جمع بچهها بود، به غیر از مواقع دعا! نمیخواست بچهها اشکهایش را ببینند.
او فرماندهی خوش فکر بود. بهترین تصمیم را میگرفت و به بهترین نحو ممکن عمل میکرد.
هم خوش صورت بود و هم خوش سیرت.
فرمانده بسیار خوبی بود اما در عملیاتها با کسی تعارف نداشت. مثلا حین عملیات عاشورای۳ به من گفت: رفاقت به جایش، ولی باید فلان کار را انجام دهی! او مسئولیت سختی را به من واگذار کرد. شب قبل از عملیات مرا برد به جایی و گفت این پل باید منفجر شود… فردا باید دشمن را قتل عام کنیم…
روز بعد، وقتی کار به خوبی انجام شد، مرا در آغوش گرفت و تبریک گفت.
-
سید آرش حسینی
رضا عبدی چنان با استعداد بود که همان اول که به لشکر سیدالشهدا علیه السلام آمد، مورد توجه ویژه شهید حاج کاظم رستگار واقع گردید و به عنوان جانشین فرمانده گردان زهیر انتخاب و معرفی شد. بعد از مدتی که شهید رستگار، شهید اسکندرلو را به واسطه تجربیاتش جایگزین وی کرد، ایشان هیچ ناراحتی از خود نشان نداد و تعجب همگان را برانگیخت.
وی بعد از مدتی، فرمانده گردان قمر بنی هاشم شد؛ فرماندهای شاداب و توانمند در حل مسائل.
یکبار برای نیروهایش صحبت میکرد و میگفت: در هر معاملهای؛ یک خریدار و یک فروشنده وجود دارد. او سپس آیهای خواند و گفت: خدا مشتری است و جان مؤمن؛ مورد معامله است. او به زیبایی حرف میزد و همه را جذب سخنانش میکرد.
او عاشق خانواده بخصوص فرزندش بود. هروقت که در منطقه حرف از پسرش میزد؛ شادی عمیقی را در چهرهاش احساس میکردیم.
-
احمد قاسمی (همرزم شهید)
یک روز در حال تمرین امضا بودم که شهید رضا عبدی آمد کنار و پرسید: چه کار میکنی؟
گفتم: دارم تمرین امضا میکنم.
گفت: دفتر و خودکارت را بده.
شروع کرد نیم صفحه برایم امضاهای مختلف زد. جالب آنکه همه متنوع بودند و زیبا.
امضای کنونیام را از یکی از همانها الهام گرفتم.
* * *
یک روز که به خاطر مسئلهای خیلی ناراحت و نگران بودم، شهید عبدی آمد و متوجه ناراحتیام شد.
او برایم یک جوک تعریف کرد و باعث شد غصهام را فراموش کنم و با روحیه به کارم ادامه بدهم.
-
غلامعلی رضایی (همرزم شهید)
من و رضا عبدی در پادگان ابوذر در غرب کشور با یکدیگر آشنا شدیم و کم کم دیدیم بچه محل از آب درآمدیم!
او انسانی وارسته و خوش طینت بود. در لشکر سیدالشهدا علیه السلام با آنکه فرمانده بود، اما صمیمیت خاصی با نیروهایش داشت. پیش از سخنرانیهایش همیشه مطالعه میکرد.
یک بار که به منزلشان در نظام آباد تهران رفته بودیم، با دیدن علاقه و محبت بسیاری که نسبت به فرزندش میورزید، پرسیدیم: آقا رضا شهید شوی بچهت چی میشه؟
گفت: من نباشم، خدای بچه که هست.
یک بار در منطقه گفته بودند ریشمان را بزنیم (به دلیل مقابله با حمله شیمیایی احتمالی) من به همراه برادر راستگو و برادر خادم و شهید رضا عبدی رفتیم به خانۀ متروکی که همان حوالی بود تا ریشهایمان را بزنیم. یکدفعه رضا هوس چای کرد!
گفتیم: اینجا چای از کجا بیاوریم؟! هیچ وسیلهای نداریم.
خلاصه رفت گشت، کاسه و مقداری چای کمی آب پیدا کرد و بهرحال هر طوری بود، به ما چای داد. طعم آن چای دلچسب را هرگز فراموش نمیکنم.
بعد شروع کرد به زدن ریشهایمان. اول ریش راستگو را زد؛ اما خط بزرگی روی صورتش افتاد! بعد آمد سراغ من؛ نیمی از صورتم را زد، و نیم دیگر را نزد!
دنبالش راه افتاده بودم و التماسش میکردم که: تو را به خدا بیا درستش کن.
او هم از دستم فرار میکرد و میگفت: همینطوری خوب است! اگر اسیر شدی بگو من دو رگه ام! نیمی ایرانی و نیمی عراقی!
خلاصه آنقدر سربه سرم گذاشت تا درستش کرد.
نمی دانم میدانست که روز بعد به شهادت میرسد که این خاطرات شیرین را رقم میزد، یا نه؟…
ما همانجا از هم جدا شدیم. رضا ماند و ما سه نفر برگشتیم و رفتیم در نقاطی دیگر درگیر شدیم.
چند ماه بعد، وقتی برگشتیم تهران، حجلۀ شهید رضا عبدی را سر کوچهشان دیدیم! چیزی را که به چشم میدیدیم، باور نمیکردیم!
اما او دیگر در آغوش خدا بود…
-
پدر شهید
به درس خواندن خیلی علاقه داشت. خودجوش بود و لازم نبود ما در مورد درسش سختگیری کنیم.
او برعکس بچههای دیگر، به تلویزیون علاقه نداشت و در عوض عاشق کتاب بود.
زیاد اهل بیرون رفتن و بازی در کوچه نبود. بیشتر در خانه بازی میکرد. شخصیت آرام و ساکتی داشت، اما در عین حال، اجتماعی هم بود.
یادم میآید شب ها پیش از خواب، وضو میگرفت. میگفتم: پسر جان، وضو برای نماز است. میگفت: خوب است آدم با وضو بخوابد.
از جبهه که میآمد، میگفتیم: دیگر نرو! یکوقت شهید میشوی!
می خندید و میگفت: شهادت؛ سعادت میخواهد.
-
همرزم شهید
طوری برای نیروهای زیردستش صحبت میکرد که گویی آنها اساتید او هستند. در رزم طوری نیروهایش را هدایت میکرد که انگار سالها فرمانده بوده است. به تمام فنون نظامیگری آشنا بود.
همیشه در حال فراگیری علم بود و در ارتقاء سطح فکری خود و دیگران میکوشید. در اوقات فراغت خود اقدام به نوشتن کتابی تحت عنوان کشکول کرده بود که مجموعهای از حکایتها و حکمتهای لطیف بود.
وی همچنین مجموعهای از سروده هایش را نیز جمع آوری نموده بود.
خلاقیت او در جبهه زبانزد همه بود.
* * *
در عملیات خیبر، مدتی فرمانده گردان زهیر بود، اما با آمدن شهید اسکندرلو و جابجایی ایشان، هیچگونه اعتراضی نکرد و تدبیر فرماندهی را مقدم دانست.
همۀ کارهایش از روی احساس تکلیف بود.
* * *
شهید رضا عبدی دوست داشت حاج رضا صدایش بزنند.
او روحیهای شاد و مقاوم داشت و در سخت ترین شرایط هم کسی متوجه خستگیاش نمیشد. به همین دلیل، خنده و شادی شده بود ویژگی گردان قمر بنی هاشم.
به دنبال همین اخلاق خوب و روی باز، چادرش همیشه محل تجمع رزمندهها بود.
-
سردار معز خادم الحسینی (همرزم شهید)
شهید رضا عبدی هیچگونه وابستگی به دنیا نداشت. وقتی او را به عنوان فرمانده گردان قمر بنی هاشم از لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیه السلام، به یک سری نیروی عادی معرفی میکردند، اصلا برایش فرقی نداشت. او جایگاه خود را در پیشگاه خدا مهم میدانست. دلی آرام و هدفی والا داشت.
شهید عبدی بسیار شوخ طبع و بذله گو بود و این ویژگی را برای روحیه دادن به سایرین استفاده میکرد.
او در میدان کارزار، بسیار شجاع و نترس بود. نسبت به مسائل روز، آگاهی کامل داشت و فردی بسیار روشن بود. اوقات فراغتش را به کارهای محوله در راستای مأموریت گردان میگذراند.
هنگام بحران ها و مشکلات، تدبیر خوبی داشت و یک مدیر و مدبر واقعی بود.
* * *
مدتی بود که لشکر در جزیره مجنون مشغول پدافند بود. طبیعی است که یک لشکر عملیاتی وقتی مدتی در حال رکود باشد، حوصله نیروهایش سر برود و رفته رفته بر توانشان اثر نامطلوب بگذارد.
یک روز سردار فضلی فرمانده لشکر برای بازدید به جزیره مجنون آمدند و از وضعیت روحی نیروها سوال کردند، شهید رضا عبدی به عنوان فرمانده گردان به شوخی گفت: ما اینجا حاکم مطلق هستیم. گربه ماهی را میگیریم، سبیلش را میکنیم و دوباره به آب میاندازیم.
-
عباس عبدی (برادر بزرگ شهید)
در کودکی بیمار شده بود. مادر برایش نذر کرد که خوب شود. متوسل به ائمه(ع) شده بود و شفای او را گرفته بود. رضا هم ارادت خاصی به ائمه و بخصوص آقا امام حسین علیه السلام داشت.
* * *
تمام حرکات و سکناتش با بقیه اهل خانه فرق میکرد.
اگر کسی قصد غیبت میکرد، فورا تذکر میداد و این را با شوخ طبعی میگفت تا آن طرف هم ناراحت نشود.
از عملیات بستان به بعد، او دچار تحول روحی عمیق شده بود.
همیشه آرزو و دعایش شهادت بود. وقتی به او میگفتم: شما دیگر زن و بچه دارید بگذارید این دفعه من به جای شما بروم جبهه، میگفت: تو هم زن و بچه داری. اگر قرار باشد من نروم او نرود پس چه کسی باید برود؟ باید از دین و میهن دفاع کرد. نه برادر تو بمان. من دیگر نمیتوانم در شهر بمانم.
تمام هم و غمش رضای خدا بود.
بسیار بزرگوار و بزرگمنش بود.
هر زمان که میپرسیدیم: شما در جبهه چه کاره هستید؟
می گفت: رزمندۀ جزء. آن هم اگر خدا قبول کند.
رضا از نعمت مادر محروم بود اما حتی به نامادری هم محبت میکرد. او علاقه مند به خانواده بود.
علاقه خاصی به افراد نمازخوان داشت. خودش هم میگفت: هر وقت دلم میگیرد، به نماز میایستم و روحم آرام میشود. هروقت از جبهه میآمد خود را مکلف به حضور در نماز جمعه میدید. نمازهای یومیهاش را هم تا حد ممکن در مسجد میخواند.
* * *
۱۶ ساله که بود یک بار در حین تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی، مأموران ساواک دنبالش کردند و حسابی او را کتک زدند. اما باز هم موفق شد از پشت بام ها فرار کند. ۳ روز در خانه مخفی شد و بیرون نرفت. بعد از ۳ روز دوباره فعالیتهای انقلابیاش را از سر گرفت؛ به راهپیمایی میرفت، روی دیوارها شعار مینوشت، اعلامیه پخش میکرد و…
* * *
یک شب من سر پست نگهبانی بودم و ظاهرا خوابم برده بود که او آمده بود اسلحهام را برداشته بود و بدون آنکه سر و صدایی راه بیندازد، خودش به جای من پست داده بود.
وقتی بیدار شدم، دیدم اسلحه ام در دست رضاست!
* * *
رضا آدم صبور و مظلومی بود.
یکبار که مجروح و در بیمارستان بستری شده بود، پرستار طوری داشت لباسش را قیچی میکرد که گوشت بدنش هم بریده شد! من خیلی ناراحت شدم و با عصبانیت با پرستار رفتار کردم، اما خود رضا حتی در آن موقعیت هم نه تنها چیزی نگفت، بلکه مرا هم دعوت به صبر و آرامش کرد.
* * *
آخرین بار که عازم جبهه بود و برای خداحافظی آمده بود، احساس کردم صورتش نورانی شده. دست و صورتم را بوسید و خداحافظی کرد. آن دفعه هر چه اصرار کردم، اجازه نداد تا ترمینال برسانمش.
به خاطر دارم چند قدم که به جلو میرفت، برمی گشت و مرا نگاه میکرد. انگار میدانست دیگر برنمیگردد. این حالت هایش برایم عجیب بود. تا به حال او را اینگونه ندیده بودم.
یادم میآید یکبار به او گفتم: من زودتر از شما شهید میشوم، اما او گفت: شما میمانید و من شهید میشوم.
-
همسر برادر شهید
آقا رضا بسیار مهربان و خوش اخلاق بود. هروقت که همسرم در جبهه بود، او حواسش کاملا به ما بود و میشد سرپرستمان. بین بچۀ خودش و بچههای من، فرقی نمیگذاشت.
ایشان شخصیتی پاک و خدایی داشت.
-
معصومه عبدی (خواهر شهید)
برادرم بسیار شوخ و بذله گو بود.
گاهی به شوخی میگفت: ببین بچه را باید اینطور تربیت کرد. بعد یکدفعه میگفت: محسن
پسرش محسن برای چند لحظه سکوت میکرد. بعد همه میزدیم زیر خنده…
***
یادم هست وقتی پدر و مادر به سفر مشهد رفته بودند، او مرا به مدرسه میبرد.
رضا را خیلی دوست داشتم. آن اواخر، میرفتم سر راهش و میگفتم: دیگر نمیگذارم بروی. چند سال است که داری میروی جبهه. بس است.
او به نرمی میگفت: اگر امثال من نروند، پس چه کسی برود؟…
شهادتش برایم سخت و باورنکردنی بود، اما راضی هستیم به رضای خدا.
آثار تولید شده درباره شهید رضا عبدی
کتاب «آشنای بهشت»؛ زندگینامه شهید رضا عبدی شامل خاطرات همرزمان، خانواده، همسر، برادر شهید.
نویسنده: زهرا قربانی
انتشارات: هزاره ققنوس
سال چاپ: ۱۳۸۴
تعداد صفحات: ۱۰۴
۲ دیدگاه ها
۴ اسفند ۱۳۹۹ در ۶:۴۰ ب٫ظ
محمد علی عبدی
زبانم قاصر از اینکه مطلبی درباه شهدای انقلاب بنویسوم فقط کسانی که در راس حکومت هستند بدانند اگر حق الناس کنند باید پاسخ گو باشند وخدمت به مردم یکی از کارهای شهدا بوده
برادر زاده شهید
۳۰ بهمن ۱۳۹۹ در ۹:۰۴ ق٫ظ
ناشناس
در آلبوم شهید، دو عکس تکراری وجود دارد