شهید سردار حسین سلامی
نام:حسین نام خانوادگی: سلامی نام مادر: - نام پدر: - تاریخ تولد: 1339 محل تولد: گلپایگان وضعیت تاهل: متاهل میزان تحصیلات: کارشناسی ارشد مهندسی هوافضا سن: 65 سال تاریخ شهادت: 1404/3/23 محل شهادت: تهران عملیات: حملۀ ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی گردان: - یگان خدمتی: فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مزار: حرم شاه عبدالعظیم،…
سردار علی فضلی، جانشین معاون هماهنگ کننده سپاه پاسداران
سردار فضلی، جانشین معاون هماهنگ کننده سپاه پاسداران: امیدواریم حماقت نکنند واگر نه پاسخ دندان شکن جدی تری را خواهند دید. ما هنوز درب یکی از شهرکهای موشکی را هم باز نکردهایم تنها از ۲۵ یا ۳۰ درصد از ظرفیت و توانمان…
اشک شوق
درباره شهید مجید آخوندزاده 7 ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن قرآن به مکتب رفت و بعد هم وارد مدرسه شد. اما بعد از دوره ابتدایی مشغول کار در…
هنر رسول
هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها گذاشت. من به عنوان برادر بزرگتر، دلم می خواست هر کاری می توانم بکنم که رسول، درس بخواند…
نشان از بینشانها
درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفتهاند و از شهادت مهدی حرف میزنند و نمیدانند چطور این خبر سوزناک و غمآلود را به پدر و…
هدایت در صحنه
درباره سردار شهید بهمن محمدی نيا به روايت همرزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدینيا آمد و به ما گفت: «بچهها از هيچ چي نترسيد» گفتيم: «برادر محمدینيا، ما نيروهايمان نسبت به دشمن كم است، مهماتمان هم رو به اتمام…
کربلا در کلام شهیدان
فرازهایی از وصایای شهدای لشکر 10 سیدالشهدا(ع) در ارتباط با کربلای سیدالشهدا(ع) وصیتنامه شهید سید عباس اکبر (کربلا) وصیتنامه شهید محمدرضا زمانی (امام حسین) وصیتنامه شهید محسن شیرکوند (امام حسین)
چون دُرّ
درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید: زیاد اهل تعریف کردن نبود. هرچه از او میپرسیدی به جوابی کوتاه بسنده میکرد. گاهی که به مرخصی میآمد از او میپرسیدم: مهدی از جبهه بگو! چه خبر؟ در پاسخ میگفت: چه میخواهی باشد؟ میخوریم…
شهادتنامه
درباره شهید محمود معزپوربه روایت مادر شهید #گنجینه همسرم به همراه پسر دیگرم در جبهه بود. حتی دامادمان. پسرم، شمسالدین، مدام از کیلومترها دورتر نامه میفرستاد که: محمود را برای چی پهلوی خودتان نگه داشتهاید؟ بفرستیدش بیاید اینجا.محمود آن زمان سیزدهساله بود. سنش…