شهید موسی بیات

شهید موسی بیات

نام پدر :  ولی الله

تاریخ تولد : ۹/فروردین/۱۳۴۵

محل تولد :  همدان – تویسرکان

وضعیت تاهل :  مجرد

سـن :۲۰ سـال

تاریخ شهادت: ۱۳/اردیبهشت/۱۳۶۵

محل شهادت: فکه

گردان: حضرت المهدی (عج)

مزار: کرج – امامزاده طاهر

بازتولید(جمع آوری اینترنتی و فضای مجازی)

زندگینامه شهید موسی بیات

شهید موسی بیات سال ۱۳۴۵در روستای سیدشهاب از توابع تویسرکان استان همدان چشم به جهان گشود.

موسی دوران تحصیل را به سرعت و با موفقیت گذراند.

پس از پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی، به جبهه عزیمت کرد و هرسال ۸ماه درجبهه بود و ۴ماه در خانه. تا سرانجام در سیزدهمین روز اردیبهشت ۱۳۶۵ در منطقه فکه به آرزوی دیرینه‌اش که شهادت بود، رسید.

بازتولید(جمع آوری اینترنتی و فضای مجازی)

 

دستنوشته‌ی شهید موسی بیات (روایت عملیات طلائیه)

در قرارگاه تیپ حبیب بودیم، شورو هیجانی بین برادران بود. ساعت ۸شب همگی دست به دعا برداشته بودند، می‌دانی برای چه؟ چون قرار بود ما آن‌شب به طرف قرارگاه تاکتیکی حرکت کنیم. درب هر چادر یک اتوبوس قد خود را چون کوهی در برابر رزمندگان اسلام علم کرده بود و با قیافه خندان خود، خبر از عملیاتی می‌داد که برادران قرار بود در آن عملیات، ایثارهای خود را برای جهانیان به نمایش بگذارند.

نیمی از شب می‌گذشت.

بعضی از برادران بر روی کتابهای دعا خوابشان برده بود و بعضی دیگر مشغول نماز شب خواندن بودند، آری چون شب آخر بود که برادران می‌توانستند، فریاد بزنند و از خدا طلب پیروزی کنند، در بین برادران رزمنده چنان شوری بود که قلم نمی‌تواند آن را وصف کند و زبان از گفتن آن عاجز است.

ساعت ۶ صبح که برادران نماز خود را خوانده بودند، دستور سوار شدن به اتوبوس‌ها از چادر فرماندهی برخواست. همه آرام به سوی اتوبوس‌ها حرکت می‌کردند و زیر لب با خدای خود مناجات می‌کردند. اتوبوس‌ها به طرف دشت آزادگان به راه افتاد. تا دشت آزادگان ۴ الی ۵ ساعت باید با اتوبوس می‌رفتیم. اتوبوسها همگی در صفی طولانی به راه خود ادامه می‌دادند. ساعت ۱۲بود که اتوبوسها از جاده آسفالت، خارج شده و به طرف دشتی پهناور که جز خاک و آسمان آبی، چیز دیگری در آن دیده نمی‌شد به حرکت خود ادامه دادند، تا اینکه از دور، خاکریزهای قرارگاه شهید شرع‌پسند به چشم خورد. اتوبوسها یکی پس از دیگری از حرکت ایستاد. رزمندگان با صلوات از آن پائین می‌آمدند و گردان به گردان در جای خود مستقر می‌شدند.

مدت یک هفته در این قرارگاه مستقر بودیم تا اینکه روز جمعه ساعت ۶صبح فرمانده گردان دستور داد فرماندهان دسته و گروهان به چادر فرماندهی بروند. شور و هیجان و طپش قلبها بیشتر و بیشتر می‌شد. همه منتظر آمدن فرماندهان خود بودند تا اینکه فرماندهان از چادر بیرون آمدند و هر واحد را در جای مخصوص خود جمع آوردند.

حالا دیگر رزمندگان جان برکف تاب نداشتند و می‌خواستند هر چه زودتر خبری را که قرار است بیان کنند، بشنوند. آری خبر؛ خبر پیروزی خون بر شمشیر است. برای ماموریت آینده که قرار بود همان شب انجام شود، توجیه کردند و همه وظایف خود را دانستند و بعد از اتمام این جلسه، برادران به دنبال دوستان خود درگردانهای دیگر می رفتند تا از آنان حلال خواهی کنند.

دوباره خورشید، روشنائی خود را به تاریکی داد که در آن بیابان جز منورهای دشمن که از کیلومترها دورتر بچشم می خورد، چیز دیگری دیده نمی‌شد. همه در کنار سنگرهای خود، وسایلشان را گذارده بودند و منتظر فرمان حرکت بودند، اما نه اینکه ساکت بنشینند، بلکه همه همدیگر را بغل می‌کردند و از هم حلالیت می‌خواستند و گریه سر می‌دادند که مبادا در این عملیات فیضی نبرند. همه در دعاهای بلند خود شهادت را می‌طلبیدند و روی مین رفتن و ایثارگری را…

کامیونها از دور با صدای خود همه را خیره کردند. برای هر گردان چند کامیون آمده بود تا نیروها را به خط اول ببرند. کامیونها یکی بعد از دیگری از حرکت می‌ایستاد. ساعت در حدود یک نیمه شب بود، گردانها یکی پس از دیگری به کامیونهای خود سوار می‌شدند و کامیونها چون عاشقان دیوانه نعره‌ای می‌زدند و شروع به حرکت می کردند. سکوت همه جا را فرا گرفته بود، جز صدای کامیونها و صدای شلیک تیر که از راه دور به گوش می‌رسید، و گاه و بی‌گاه توپ و خمپاره های دشمن این سکوت را به هم میزد.

کم کم به خط مقدم نزدیک می‌شدیم. با قد کوتاهم در وسط کامیون میان برادران دیگر گم شده بودم تا اینکه کامیونها از حرکت باز ایستادند. فرماندهان یکی پس از دیگری فرمان پیاده شدن را می‌دادند. از کامیونها پیاده شدیم. بعد از اینکه پیاده شدیم، باید حدود ۱۵کیلومتر به طرف غرب که نزدیکی‌های منطقه‌ای به نام طلائیه بود، پیاده روی می کردیم و بعد از آنجا عملیات آغاز می‌شد.

برادران همه در یک ستون حرکت می‌کردند که ته آن را باید از پشت خاکریزها و تپه های کوچک و بزرگ پیدا می‌کردی. آری ستونی از شیرمردان حق به طول دو کیلومتر به راه خود همچون عاشق و معشوق گم کرده ادامه می‌دادند و پس از طی مسافتی، برای استراحت و بررسی منطقه می‌ایستادیم و بعد به حرکت خود ادامه می‌دادیم.

ساعت حالا چون برق می‌گذشت و هر چه جلوتر می‌رفتیم، عقربه ساعت تندتر و تندتر می زد و رزمندگان با عزمی راسختر به راه خود ادامه می دادند تا اینکه گفتند بایستید و خود را آماده و خونسرد نگهدارید و پناه بگیرید تا هدف ترکشهای خمپاره ها و کاتیوشاهای دشمن که چون مرغی شوم گاه و بی گاه خود را نمایان می کردند، قرار نگیرید.

آری برادر، برادران تخریبچی برای پاکسازی میدان مین به جلو رفتند اما بعد از نیم ساعت آتش دشمن چون باران بر سرما شروع به باریدن کرد و ما جز دعا و پناه گرفتن در لابلای خاکریزها کار دیگری از دستمان بر نمی آمد، می دانی چرا؟ چون در حالی که میدان مین را خنثی می کردند، مزدوران پی برده بودند و ما همگی منتظر دستور فرماندهی بودیم تا اینکه فرماندهی فرمان داد به عقب برگردید و حق شلیک یک تیر هم ندارید. منورهای دشمن، منطقه را چون روز روشن کرده بود. تا اندازه ای خسته شده بودیم و باز باید این همه راه را بازگردیم تا طرح و برنامه ای دیگر از طرف قرارگاه به اجرا درآید چون اگر در آن شب ما دست به حمله می زدیم، در صبح آن روز، نه تنها هدفی را نمی توانستیم تصرف کنیم، بلکه خود نیز به هلاکت می رسیدیم (نمی شود نام آن راشهادت گذاشت) چون موفقیت چندان ضرورت نداشت که جان ما اگر هم فدا می شد، ارزش داشت اگر ما هم همه جان خود را فدا می کردیم، کاری از پیش نمی رفت، چون دشمن آگاه شده بود و آتش خود را بر روی سر ما هدایت می کرد.

ساعت از سه صبح می گذشت و نزدیک به ۴ بود که ما همچنان به عقب برمی گشتیم و صبح ساعت ۸ به قرارگاه شهید شرع پسند رسیدیم و در فکر شب آینده بودیم.

شب فرارسید و باز ما برای عملیات کوله پشتیها و اسلحه های خود را به دوش انداختیم و به راه افتادیم. ساعت ۱۲به راه افتادیم و در حدود ساعت ۵صبح به منطقه رسیدیم، ولی امشب نیز چون شب گذشته برادران رزمی نتوانستند، در زیر آتش دشمن پلی را که باید روی کانالی به عرض شصت متر بزنند، احداث کنند و ما دوباره در زیر آتش دشمن به عقب برگشتیم، ولی این بار با شب گذشته فرق می‌کرد. امشب شهدائی تقدیم اسلام کردیم که ارزش داشتند و با خون خود، جان یک لشکر را نجات دادند و ما توانستیم، جان سالم بدر ببریم و دوباره به قرارگاه برگردیم. و باز شب آینده دست به عملیاتی زدیم که در تاریخ جنگ های این زمان، بی سابقه بود. با چنان رشادتی عملیات را شروع کردیم که حتی گلوله‌های تانک و آرپی جی که مستقیم برای برادران فرستاده می‌شد، نتوانست جلوی آنان را بگیرد و به این صورت منطقه بعد از سه شب عملیات پی در پی به تصرف دلیر مردان اسلام درآمد و اکنون در دست رشید مردان اسلام نگهداری می‌شود.

یاد شهدای این عملیات که “عملیات طلایه” نام داشت گرامی باد .

بازتولید(جمع آوری اینترنتی و فضای مجازی)

 

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

یک دیدگاه

  1. ۲۵ آذر ۱۴۰۰ در ۷:۳۲ ب٫ظ

    ناشناس

    پاسخ

    🌺🌺

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search