درباره شهید قاسم مسجودی به روایت دوست شهید
سال آخر دبیرستان بود که تب و تاب جبهه در سرش افتاد. مادرش راضی به جبهه رفتنش نمی شد. هرچه قاسم اصرار می کرد بی فایده بود.
تدبیر دیگری اندیشید و دو سال پشت سر هم مردود شد تا شاید اینگونه بتواند راه گریزی برای خود پیدا کند اما مادرش باز هم حاضر نبود قاسم را از دست بدهد.
با شهادت دو دوست صمیمی اش به نام های مصطفی میرزا زاده و محمود زمانی دیگر بیقرار شده بود. او که در آن زمان سرباز بود و هجده ماه در نیروی هوایی ارتش خدمت کرده بود، تاب نیاورد و به صورت داوطلبانه به جبهه اعزام شد. ۲ ماه در جبهه خدمت کرد تا عاقبت به رفقای شهیدش پیوست.
آخرین بار که قاسم به مرخصی آمده بود، نوار حاج منصور را تهیه کرده بودیم. قاسم تا صبح فقط به این نوار گوش می داد و می گریست. به من می گفت: این بار که به جبهه رفتم، سلامت را به برادر شهیدت خواهم رساند.