- دندان از دست داد، اما شوق رفتن از دست نداد
اولین بار که به جبهه رفت، ترکش به صورتش خورد و چند دندانش را از دست داد، اما ذره ای از شوق حضور در جبهه را از دست نداد و دوباره راهی شد.
در عملیات والفجر۲، برای دومین بار مجروح شد. این بار شهید شد و جنازه اش را منتقل کردند به سردخانه.
۴۸ ساعت بعد، به خواست خدا، کارکنان پزشکی قانونی متوجه شدند که او هنوز نفس می کشد و سریع منتقلش کردند به بیمارستان. ۲۵ روز در کما بود تا بالاخره به هوش آمد و آدرس خانواده اش را داد.
چیزی نگذشت که دوباره راهی شد...
پیش از عملیات، گفت: اگر مجروح شدم و درخواست آب کردم، به من آب ندهید.
اگر مجروح شدم، زیر گلوله باران دشمن، خودتان را به خطر نیندازید تا مرا به عقب برگردانید.
فداکاری در وجودش موج می زد.
- آخرین زمستان، آخرین منزل:
آخرین بار که به جبهه می رفت، با همۀ اعضای خانواده، دوستان و آشنایان عکس گرفت و خداحافظی کرد.
زمستان آن سال، مثل همیشه بود، اما مهدی دیگر مثل همیشه نبود. همیشه می گفت و می خندید و شوخی می کرد، اما آن روزها فرق کرده بود. نصیحت می کرد. از شهادت حرف می زد. وصیتنامه می نوشت...
انگار می دانست اولین ماه زمستان که به آخر برسد، او هم به منزل آخر می رسد...