بهرام، هم درس می خواند هم به فعالیتهای سیاسی میپرداخت. گاهی بچه های مدرسه را جمع میکرد و آنها را به مبارزه علیه رژیم پهلوی فرا می خواند. چند بار به خاطر کارهایش از جانب مسئولان مدرسه اخطار گرفت و حتی از مدیر مدرسه کتک خورد، اما اینها باعث نشد دست از باورها و اعتقادات اش بردارد. می گفت: من ترسی از این چَکها ندارم و به کارم ادامه میدهم.
او بچه های مستعد و معتقد را در مدرسه شناسایی کرده بود و اعلامیه ها را بینشان پخش می کرد.
علاقه مند بود درسش را در دانشگاه رشته الهیات ادامه بدهد اما جنگ مجال نداد. قلم را بر زمین گذاشت و تفنگ را برداشت.
به روایت مادر شهید:
بهرام با همان سن کم، کارهایی می کرد یا حرفهایی می زد که همه مان را به تعجب وا می داشت. مثلاً یک بار که برای بچه ها لباس عید خریده بودیم، بهرام دست خواهرش را گرفت و به اتاق برد. چند لحظه بعد با لباس ها برگشت و گفت: مامان اگر اجازه بدهی می خواهم لباس هایم را به بچه های نیازمند و کسانی که احتیاج دارند بدهم. خواهرم هم راضی است و این لباس ها را نمی خواهد.
او دبستان را در بهترین مدرسه و در بهترین نقطه تهران مشغول تحصیل بود. وقتی از او می پرسیدند چرا همچین منطقه را برای تحصیل انتخاب کرده ای؟ جواب میداد: می خواهم به بچه پولدارها بفهمانم میتوانم بدون اینکه معلم خصوصی داشته باشم درس بخوانم. اینجا آمدم تا با این کار عبرتی برای بچه های پولدار بشوم.
بهرام کارهایی می کرد که ما اطلاع نداشتیم. مثلا در هفده سالگی برای بچه های جنوب شهر قرآن تدریس میکرد. بعد از شهادتش، شاگردانش به منزل ما آمدند و ما را از این کار بهرام خبردار شدیم.
به روایت مادر شهید:
مراسم جشن عروسی اش را به قدری ساده برگزار کرد که حتی کت و شلوار دامادی هم نپوشید. با همان لباس رزم آمد و نشست سر سفره عقد. قرار بود بعد از اینکه از جبهه برگشت خانه ای مناسب پیدا کند تا زندگی مشترکشان را شروع کنند، اما قسمت نشد این پیوند تازه جوانه زده جان بگیرد و رشد کند چرا که رفتنش بی بازگشت ماند.
به روایت همرزم شهید:
ساعت ۷ صبح بود و درگیر عملیات بودیم. پیشرفت یا پسرفت گردان به آن دو نفر یعنی نوری و دولابی بستگی داشت. دیدم که نوری سر و بازویش جراحت برداشته اما با این حال عقب نمی نشست و یکراست جلو می رفت.
اراده و پشتکار او و دولابی تاب و تحمل ما را هم بالا برده بود و توانستیم تا حوالی غروب ایستادگی کنیم. گویا خدا آنها را وسیله کرده بود تا مجنون را از شر دشمن حفظ کند.
عقربهی ساعت حدود ۴ را نشان میداد که خبر رسید باید وسایلمان را جمع کنیم و به عقب برگردیم.
آن دو عزیز نیامدند. نگران بودند یکوقت موقع عقبنشینی، دشمن پاتک کند و از ما تلفات بگیرد. این شد که ماندند تا از تخلیه کامل گردان اطمینان یابند.
ما برگشتیم.
ساعتی بعد، یکی از بچه ها که همراه آنها مانده بود دوان دوان آمد و خبری تلخ داد. گفت: وقتی شما برگشتید ما زدیم به دل شط. عراقی ها به ما حمله ور شدند. نوری و دولابی بدن های زخمی و مجروح خود را میان نیزارها پنهان کردند و با استفاده از لجن های ته آب، روی زخم هایشان را پوشاندند. شرایط خوبی نبود. نتوانستند تحمل کنند. شهید شدند. جنازه هایشان هم جا ماند.
صبح روز بعد، تعدادی از نیروها در پی جنازه ایشان به منطقه رفتند و توانستند به لطف خدا پیکر مطهر آنها را به عقب برگردانند.