نام : ابوالقاسم
نام خانوادگی : کشمیری اسفندآبادی
نام مادر : گلشاه سرافراز اسفندآبادی
نام پدر : الیاس
تاریخ تولد : ۱۳۴۳
محل تولد : شیراز، ابرکوه، آباده
وضعیت تاهل : مجرد
میزان تحصیلات : دیپلم
سن : ۲۳ سال
نام مستعار: قاسم کشمیری
تاریخ شهادت : ۱۳۶۶/۱/۱۸
محل شهادت : شلمچه
عملیات : کربلای۸
گردان : امام سجاد علیه السلام
یگان خدمتی : لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیه السلام
مسئولیت شهید : معاون گردان
مزار: کرج،امامزاده محمد
زندگینامه
ابوالقاسم کشمیری دوم آبان ۱۳۴۳ در شیراز دیده به جهان گشود. پدرش راننده بود.
وی تا دوم متوسطه در رشته مکانیکی درس خواند و در سن ۱۸ سالگی به دانشگاه امام حسین(علیهالسلام) رفت و پس از یک سال که در آن دانشگاه بود، با تعهد ۵ ساله به استخدام سپاه درآمد.
او در سپاه متخصص تخریب بود و پس از آن به امر مربی گری نظامی پرداخت. پس از مدتی با رشادتهایی که از او مشاهده شد به معاونت گروهان، فرماندهی گروهان و در آخر به فرماندهی گردان ارتقا یافت.
وی در مقاطعی در گردان علی اکبر از لشکر ۱۰ سیدالشهدا بود. سپس به گردان حضرت زینب و بعد از آن به گردان امام سجاد(علیهالسلام) رفت و جزء نیروهای آن گردان بود که به شهادت رسید.
سرانجام ابوالقاسم کشمیری در ۱۸ فروردین ۱۳۶۶ ضمن عملیات کربلای ۸ به فیض شهادت نائل آمد و پیکر پاکش در امامزاده محمد کرج به خاک سپرده شد.
آثار
کتاب «کدخدای ابوالخصیب»؛ زندگینامه داستانی شهید ابوالقاسم کشمیری است. داستان از روزهای حضور شهید در جبهه آغاز می شود و تا شهادت او در عملیات کربلای ۸ ادامه مییابد.
- نویسنده: اکرم گلبان
- انتشارات: شاهدان البرز و سوره مهر
- سال چاپ: ۱۳۹۸
برشی از کتاب:
قاسم جان! من فرمانده شما هستم. گردان ما قراره توی این عملیات، پدافند باشه و شما اجازه نداری… .» حرف او را قطع کرد و در حالی که می خندید، گفت: من که میرم. اگه رسیدم میرم دفترقضایی اونجا، اگر هم نرسیدم و برگشتم، باید بیام دفترقضایی اینجا دیگه درسته؟!» «چی میگی قاسم؟!» مثل همیشه ابروهایش را گره کرد. «تسویه حساب منو بزن حاجی، چون اونا خط حملهان میخوام برم گردان علی اکبر. همهی دوستام رفتن و شهید شدن، من جاموندم؛ میفهمی؟» از چادر بیرون زد، انگار در آسمانها سِیر میکرد و چیزی جلودارش نبود.
در کتاب “اعزامی از شهر ری” نوشته “محمود روشن” نیز اشارههایی به جنگاوری، رشادت و ایثار شهید ابوالقاسم کشمیری شده است.
خاطرات
حمید پارسا (همرزم شهید)
در عملیات کربلای ۵، خمپاره درست خورد بین سید جعفر محمدی و ابوالقاسم کشمیری… خمپاره درست خورد وسط رفاقتشان… سید جعفر به شهادت رسید و قاسم ماند…
قاسم و جعفر، رفاقت نزدیکی داشتند و حالا غم دوری دوست، قاسم را بی تاب کرده بود. بی تابیِ قاسم هم به سبک خودش بود، مثلا با داد و بیداد به رفیق شهیدش می گفت: «نامرد! رفتی پشت سرت را هم نگاه نکردی!…»
* * *
غروب روز قبل از عملیات کربلای ۸، به گردان امام سجاد رفتم که قاسم را ببینم.
وقت رفتن، خداحافظی کردم و نشستم ترک موتور دوستم. ابوالقاسم زد زیر گریه و شروع کرد به داد و فریاد…
می دوید دنبال موتور و می گفت: «همه تان نامردید… همه تان می روید…»
ضجه های قاسم را تاب نیاوردم. نگه داشتیم و او را هم سوار کردیم.
دقایقی بعد، من و مسلم و ابوالقاسم، سه تایی نشسته بودیم در چادر گردان علی اکبر و هر سه گریه می کردیم. ابوالقاسم دستان مسلم را در دستش گرفته بود و بلندتر گریه می کرد. صحنه عجیبی بود…
قرار نبود گردان امام سجاد در این عملیات حضور داشته باشد.
ابوالقاسم آن شب به گردان امام سجاد برگشت تسویه حساب کرد و از فرمانده شان (ابوالفضل اسلامی) اجازه گرفت که با رفتنش به گردان علی اکبر موافقت کند و وقتی با مخالفت او روبرو شد، ساکش را برداشت و با دعوا و اعتراض گفت: «چه بگذاری چه نگذاری من می روم!»
او بالاخره توانست اجازه لفظی فرمانده را بگیرد.
صبح عملیات، دقیقا همان موقع که من مجروح شده و در حال بازگردانده شدن به عقب بودم، ابوالقاسم آمد و رفت به طرف خط.
* * *
در بیمارستان شنیدم که مسلم اسدی و ابوالقاسم کشمیری هر دو، کنار هم، به شهادت رسیده اند.
محمد مویدی (همرزم شهید)
هیچوقت از خاطرم پاک نمیشود که قبل از ایام عملیات کربلای یک (آزاد سازی شهر مهران) شهیدان بزرگوار ابوالقاسم کشمیری و سید جعفر میرمحمدی، نیمه های شب در چادر حسینیه گردان در اردوگاه قلاجه(اسلام آباد غرب) در آن زمینهای ناهموار و پر از سنگلاخ؛ سر به سجده اخلاص و نیایش در برابر پروردگار خود میگذاشتند و چه سجده های طولانی و چه مناجاتها و راز و نیازهای خالصانه و عابدانه ای که با خدای خود میکردند.
روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد. انشاءالله که همه ما از شفاعت این شهیدان بزرگوار و سایر همرزمان شهیدمان بهره مند و برخوردار گردیم. آمین یا رب العالمین
جشنی برای همه!
خاطره برادر محمود روشن (نویسنده)
نوروز سال ۱۳۶۵ را به همراه رزمندگان گردان حضرت علی اکبر(ع) در اردوگاه کوثر گذراندم.
دیدوبازدیدهای بچهها بسیار دیدنی بود. از تک زدن شکلاتهای تدارکات تا جشن پتو گرفتن.[۱]
یکدفعه که برای دیدوبازدید به چادر فرمانده گردان رفته بودیم، در عین ناباوری دیدم که بچهها به فرمانده گردان هم رحم نکردند و برای او هم جشن پتو گرفتند. طفلک حاج حمید تقیزاده کتک مفصلی زیر پتو خورد! ولی با مهربانی با بچهها رفتار کرد و چیزی نگفت.
قاسم کشمیری و مسلم اسدی خودشان از شلوغهای دسته بودند و جشن پتو را آغاز کردند. آنها میگفتند چون برای همه جشن پتو گرفتهایم، اگر برای فرمانده گردان جشن پتو نگیریم نابرابری است. برادر تقیزاده هم با خنده به مسلم و کشمیری گفت: «تو فرصت مناسب حالتون رو میگیرم.»
این برخوردهای ساده و بیغلوغش برای من عجیب بود؛ بهخصوص از سوی فرماندهان. آنها بدون هیچگونه تکبر و خودخواهی و با صمیمیت با نیروهای خود رفتار میکردند. برادر تقیزاده به مسلم و کشمیری گفت: «شما برام جشن پتو میگیرید، عیبی نداره، ولی من ازتون پذیرایی میکنم.»
* قاسم کشمیری و مسلم اسدی درست نوروز یکسال بعد (۱۸ فروردین ۱۳۶۶)، هر دو کنار هم حین عملیات کربلای ۸ به آرزویشان رسیدند.
[۱]. جشن پتو شیوهای برای شوخی کردن بچههای جبهه بود. بدینترتیب که هر کس که وارد سنگر یا چادر میشد برای خوشآمدگویی رویش پتو میانداختند و کتکش میزدند و وقتی شوخی تمام و پتو کنار زده میشد همه در گوشهای مینشستند تا کسی که کتک خورده است نفهمد چه کسی او را زده است. اوایل بعضیها ناراحت میشدند، ولی وقتی فهمیدند جشن پتو استثنا ندارد و برای همه اجرا میشود آنها هم خودشان در جشن پتو شرکت میکردند. این کار به بالا بردن روحیۀ شادابی در رزمندگان کمک میکرد. خیلی از بسیجیهایی که جشن پتو میگرفتند بعدها به شهادت رسیدند.
کتاب اعزامی از شهر ری (نویسنده: محمود روشن)
ضیافتی به صرف چای
خاطره محمود روشن (نویسنده) درباره شهید ابوالقاسم کشمیری
همراه گردان علی اکبر(ع) برای مأموریت جدید، عازم فاو شدیم.
به راس البیشه فاو که رسیدیم، برادر کشمیری دستور توقف داد و گفت همینجا مستقر میشویم.
وسایل را زمین گذاشتیم و استراحت کردیم. از صبح در حرکت بودیم و حالا شب شده بود. نماز ظهر را با همان تجهیزات خوانده بودیم و برای ناهار هم مقداری کنسرو لوبیا با نان خورده بودیم……..قاسم کشمیری و مسلم اسدی و اصغرکریمی با وجود آنکه فرمانده و معاونان دسته بودند، از همه بیشتر کار میکردند.
قاسم کشمیری به من گفت: «همراه من بیا تا به لشکری که نزدیک ما مستقره بریم. میخوام با تدارکات اونجا صحبت کنم.»
پیاده با هم به آنجا رفتیم و کشمیری با آنها گفتوگو کرد. فکر میکنم در مورد قرض گرفتن مقداری تجهیزات از آنها صحبت کرد تا تدارکات خودمان برسد. نتیجۀ مذاکرهاش را نپرسیدم، ولی از چهرۀ کشمیری معلوم بود که راضی نیست.
در راه برگشت، به یک چادر جهاد سازندگی برخورد کردیم. با بچههای جهاد سلامعلیک کردیم. آنها هم سلامعلیک گرمی کردند و ما را به چای دعوت کردند. من و کشمیری نگاهی به هم کردیم و کشمیری هم که بسیار چای دوست داشت رویش را به من کرد و بیاینکه آنها ببینند خندۀ شادمانهای کرد و گفت: «روشن جون، چی از این بهتر! چای!»
رفتیم پیش بچههای جهاد نشستیم و گپی زدیم و با آنها چای خوردیم. با خستگیای که داشتیم چای آنقدر به من و کشمیری چسبید که دوست داشتم چند لیوان دیگر هم بخورم، اما با اینکه تعارف زیادی به ما کردند از آنها تشکر و خداحافظی کردیم. در راه، کشمیری گفت: «تا حالا اینقدر چای به من نچسبیده بود، روشن جون!»
من هم گفتم: «به من هم خیلی چسبید، ولی روش رو نداشتم که دوباره بخورم.»
کشمیری گفت: «من هم همینطور. میخواستم تمامِ چای قوری و سماورشون رو بخورم.»
بعد از آن چای بهیادماندنی، پیاده به محل استقرار نیروهای خودمان برگشتیم و من به بچههای دستۀ خودمان ملحق شدم.
*بعدها اصغری کریمی، مسلم اسدی و ابوالقاسم کشمیری، هر سه به آنچه شایسته اش بودند رسیدند.
کتاب اعزامی از شهر ری ؛ صفحات ۲۱۱ و ۲۱۲ (نویسنده: محمود روشن)
بیتابی روی تاب
خاطره محمود روشن (نویسنده) درباره شهید قاسم کشمیری
عملیات تکمیلی کربلای ۵ تمام شده بود و ما به اردوگاه کوثر برگشته بودیم، به چادرهای خالی از بچهها…
با دوستانی که از عملیات زنده برگشته بودند در مورد شهدا خیلی حرف زدیم. بعد از کلی ناراحتی و غصه خوردن برای شهادت بچهها (بخصوص دوست عزیزم اکبر کریمی)، رفتم محوطۀ گردان مقابل چادرها. بچهها مقابل یکی از چادرها طنابی را به درخت بسته و با قطعهچوبی که به پایین طناب بسته بودند یک تاب درست کرده بودند.
ابوالقاسم کشمیری را دیدم که ماتمزده روی تاب نشسته است و تاب میخورد. وقتی مرا دید با هم سلامعلیک گرمی کردیم و او از من پرسید: «فهمیدی رفیقت اکبر(کریمی) شهید شد؟»
گفتم: «آره. همین الان شنیدم و خیلی به هم ریختم. اکبر هم مثل برادرش اصغر به آرزوش رسید.»
کشمیری نام چند نفر از بچهها را برد و گفت اینها هم شهید شدهاند.
در چهرۀ کشمیری غم فراوانی دیده میشد. آنقدر غمگین بود که متوجه نبود پشتسر هم تاب میخورد و نام شهیدانی که در عملیات کربلای پنج و عملیات تکمیلی کربلای پنج که یکی دو شب پیش شهید شده بودند را تکرار میکند.
من به او گفتم: «باید صبور باشیم و مقاوم.»
کشمیری آدم شوخ و خوشاخلاقی بود و همواره با بچهها شوخی میکرد، اما الان کاملاً غمگین و ماتمزده بود. او گفت: «روشن، دیدی همه دونه دونه رفتن و ما رو تنها گذاشتن؟»
چهرۀ غمزدۀ او اشک را از چشمان من هم جاری کرد. کشمیری گفت: «منصور مهدی میاومد روی این تاب مینشست و با ما صحبت میکرد. حسن کلانتر مینشست روی همین تاب.»
بعد نام تکتک بچههایی که شهید شده بودند را برد.
او گفت: «از نبودن اونها احساس غربت و دلتنگی میکنم. همه رفتن و من تنها موندم. از خدا میخوام که من رو هم به سعادتِ شهادت برسونه. من بعد از اونها تحمل موندن تو این دنیا رو ندارم. انقدر به خدا اصرار میکنم تا شهید بشم.»
* * *
چند ماه بعد، با شنیدن خبر شهادت قاسم کشمیری، یاد صحبتهای او افتادم که بعد از عملیات تکمیلی کربلای پنج، در شهادت یاران، بیتابی میکرد.
قاسم کادر رسمی سپاه بود، ولی لباس خاکی میپوشید و فقط آرم سپاه را روی سینهاش میزد. او اولین فرمانده دستهمان بود. در امور نظامی بسیار وارد بود. ما با هم خیلی جور بودیم و به هم خیلی علاقه داشتیم. بعد از عملیات کربلای پنج و عملیات تکمیلی کربلای پنج خیلی دلش گرفته بود؛ هر کدام به نحوی در دلش داغ گذاشته بود.
قاسم کشمیری به چای خیلی علاقه داشت و در جبهه قهوهخانهمانندی درست کرده بود و به بچهها چای میداد و همیشه میخواند: «دیوونتم یه چایی… دیوونتم یه چایی… دیوونتم یه چایی.»
ابوالقاسم کشمیری متولد اولین روز از آخرین ماه تابستان ۱۳۴۳ بود. او کنار مسلم اسدی، همسنگر دیرینهاش، در ۱۸ فروردین ۱۳۶۶ در عملیات کربلای هشت در منطقۀ شلمچه دنیای آزمون را وداع گفت و به دیدار معشوق شتافت. خوشا به حالش که انتهای عمر ۲۳ سالهاش شهادت در راه خدا بود.
کتاب اعزامی از شهر ری (نویسنده: محمود روشن)
ما مدیون مادران و پدران قاسمهاییم…
دیدار محمود روشن (نویسنده) با خانواده شهید ابوالقاسم کشمیری
روزی که قلم به دست گرفته بودم و از خاطراتم درباره بهترین زمان، بهترین مکان و بهترین انسانهایی که دیده بودم، می نوشتم… به دِینی فکر می کردم که بر گردنم بود و تکلیفی که باید ادا می کردم…
روزی که می نوشتم، قصدم آشنا کردن ناآشنایان بود و آگاه کردن آنها که نمی دانند
اما هرگز فکرش را نمی کردم که با نگارش کتابم، درهایی از لطف الهی به روی خودم هم باز شود…
فکرش را نمی کردم که نوشتن از خوبانی که دیده بودم، خوبان دیگری را هم سر راهم قرار دهد…
فکرش را نمی کردم که قانون جذب، اینچنین برایم مسجل شود و در نتیجۀ نوشتن این کتاب، چنین اتفاقات خوبی را برایم رقم بزند…
از بهترین و زیباترین اتفاقاتی که در نتیجۀ نوشتن کتاب “اعزامی از شهر ری” برایم رخ داد؛ آشنایی با پدر و مادر شهیدی بود که دیدارشان، آنچنان کامم را شیرین کرد که رنج و سختی و انتظار شش ساله ای که برای نگارش و انتشار کتاب، مرا آزرده بود، فراموشم شد.
پدر و مادر شهید ابوالقاسم کشمیری؛ وقتی خاطراتم را از فرزند شهیدشان خوانده بودند، به دنبالم گشته بودند تا بالاخره از طریقی توانسته بودند شماره تلفنم را پیدا کنند.
امواج تلفن، صدایشان را به گوشم، و گرمای محبتشان را به قلبم رساند…
من با که حرف می زدم؟!…
با پدر و مادر قاسم؛ فرمانده دسته و گروهانمان!
شوق دیدارشان، آنچنان در وجودم شعله کشید که حتی کرونا هم نتوانست مانعم شود در اجابت دعوتشان.
روزی که به کلاک (در نزدیکی کرج) می رفتم تا ببینمشان، عجیب قاسم را حس می کردم؛ او زنده تر از همیشه، همراهی ام می کرد…
آن روز وقتی پدر و مادر شهید ابوالقاسم کشمیری را دیدم، بیش از پیش دانستم که از چنین خانواده ای بوده که چنان پسری برآمده…
پدر و مادری فرهیخته؛ اهل شعر، اهل کتاب و مطالعه، اهل عشق…
مادر قاسم، می گفت: چند جلد از کتاب اعزامی از شهر ری را خریده ام
وقتی با تعجب پرسیدم چرا چند جلد؟!
گفت: که اگر گوشه ای از صفحه ای از کتاب، خراب شد، باز هم از آن داشته باشم…
عشق پسر، در دل مادر، هنوز تازه بود…
ما مدیون قاسم هاییم
ما مدیون مادران و پدران قاسم هاییم…
نمایه محتوا : گنجینه ل۱۰ / تولید
یک دیدگاه
۲۸ آبان ۱۴۰۰ در ۷:۵۵ ق٫ظ
زینب
بسم رب الشهداوالصدیقین. امروزصبح جمعه۲۸آبان برای دعای ندبه مهمون این شهید عزیز وپدرومادرگرانقدرش شدم. بی نهایت خداراشاکرم.