ابراهیم در کودکی همیشه در حال نقاشی کردن بود. نقاشیهایش را با گواش رنگ آمیزی میکرد.
تکالیف درسیاش را خودش انجام میداد و مسائل دینیاش را با روحانی مسجد حاج آقا مقدسی مطرح میکرد.
در عین حال که شخصیت آرامی داشت، اما بسیار فعال بود.
با ورود به دبیرستان، دچار افت تحصیلی شد. حال و هوای جبهه در سرش افتاده بود. مدام از طریق تلویزیون اخبار جبهه و جنگ را دنبال میکرد و با علاقه به حرف های رزمندگان گوش میداد.
برادرش که از جبهه میآمد، از او میخواست برایش از آنجا تعریف کند.
وقتی داشت میرفت، به خانواده گفت: فکر برگشتنم نباشید. در آخرین نامهاش هم نوشت: ۲ سال است که آرزوی رفتن به جبهه را داشتم و بالاخره به آن رسیدم. هر خوبی و بدی که از من دیدید، ببخشید و اگر خداوند متعال این سعادت بزرگ (شهادت) را نصیبم کرد؛ از تمام فامیل و دوستان محل و همسایهها از طرف من حلالیت بخواهید.