به روایت مادر شهید
محمدتقی قصد رفتن داشت و با همه خداحافظی کرده بود.
دلشوره عجیبی داشتم. به شوخی گفتم: خدا کند بلیط گیرت نیاید و برگردی خانه.
ناراحت شد. گفت: مادر! چرا این حرف را می زنی؟
گفتم: مادر جان! تو ۴ تا بچۀ قد و نیم قد داری. اگر بلایی سرت بیاید، من چه کار کنم؟
گفت: تنها من نیستم که این شرایط را دارم. خیلی از رزمنده ها زن و بچه دارند. تو هم نگران نباش و به خدا توکل کن. من هم می سپارمشان به خدا.
روزهای آخر، طور دیگری بود. چهره اش نور خاصی داشت. به او گفتم: چقدر زیبا شده ای.
به شوخی گفت: مگر زشت بودم مادر؟
خودش خوب می دانست چه می گویم. رفت و به نور مطلق پیوست.
به روایت خدیجه رحمانی؛ خواهر شهید
زمانی که در روستا درس می داد، هر روز حدود ۴ ساعت راه خاکی را برای رسیدن به روستا طی می کرد، اما دم نمی زد. عاشق خدمت به بچه های محروم بود.
بعد از شهادتش، دفتر خاطراتش را خواندم. در بخشی از آن تعریف کرده بود که یک روز در برف سنگین و محاصرۀ گرگ ها گرفتار شده. اما خودش تا وقتی که بود، چیزی به ما نگفته بود.
روزی سه نوبت در مدرسه شهید هیدخ فعالیت می کرد. فقط معلم نبود، کارهای تاسیساتی، برق کاری، بنایی و... هر کاری از دستش بر می آمد، بدون هیچ چشمداشتی انجام می داد.
هنوز صدای پوتین هایش که لحظه آخرین وداع از پیچ کوچهمان گذشت در گوشم هست...
به روایت همسر شهید
وقتی به مرخصی می آمد، پسرمان محمدعلی را که یکساله بود در آغوش می گرفت و زیر لب با او حرف می زد. نگاه های عجیبی به بچه ها می کرد. بدون آنکه حرفی بزند، انگار داشت با آنها خداحافظی می کرد.
وقتی که برای همیشه قصد رفتن کرد، سمیه بزرگترین دخترمان ۶ سال بیشتر نداشت.
حالا من مانده ام و یادگارهایش؛ سمیه، ثریا، سولماز و محمدعلی.
وقتی همراه دوستانش، شهید سلیمان صادقی و شهید علیرضا رابعی به جبهه رفت، هر سه آنها خواب عجیبی دیده بودند که تعبیر یکسانی داشت. به همین خاطر، یک هفته به مرخصی آمدند و با همه وداع کردند. وداعی که همیشه در یادمان زنده است.
بعد، سه تایی رفتند و به شهادت رسیدند.