درباره شهید حسین زندی
به روایت پدر شهید
حسین از همان کودکی، مخالف سرسخت رژیم ستمشاهی بود، طوری که یکروز وقتی در مدرسه از او خواسته بودند مراسم صبحگاه را اجرا کند، در حق شاه ملعون دعا نکرده بود و تعجب مسئولان مدرسه را برانگیخته بود.
وقتی مدیر و ناظم بازخواستش کرده بودند، با شجاعتی مثال زدنی گفته بود: اگر هر روز هم از من بخواهید مراسم اجرا کنم، برای شاه دعا نمیکنم.
با گفتن این جمله، حسین از مدرسه اخراج شد، اما چیزی نگذشت که به خاطر پیروزی انقلاب، همۀ مدرسهها تعطیل شد.
او در آن سالها به همراه برادرش در راهپیماییها شرکت میکرد و با شعارنویسی روی دیوار و تهیه پلاکارد، هر کاری از دستش برمیآمد، برای پیشبرد انقلاب اسلامی انجام میداد.
***
بعد از آنکه پایش به جبهه باز شد، وقتی از ناحیه گردن مجروح شد، یکماه در بستر بود. کمی که بهتر شد، دوباره عزم رفتن کرد.
من با رفتن دوباره اش به جبهه، مخالفت کردم. او التماس می کرد و من اجازه نمی دادم. اما حسین، تصمیمش را گرفته بود.
او با همۀ اعضای خانواده خداحافظی کرد و دست آخر آمد سراغ من.
من رویم را برگرداندم و جوابش را ندادم. او هم سرش را پایین انداخت، ساکش را برداشت و رفت...
همین که از خانه بیرون رفت، با عجله خودم را به او رساندم و در آغوشش گرفتم.
اشکهایم سرازیر شده بود...
به حسین گفتم: پسرم، همچون اسماعیل، تو را به قربانگاه می فرستم. یادت باشد که اگر شهید شدی، پدرت را هم شفاعت کنی...